- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-23
اپیزود ۵-۱ : زندگی تو قبیله های آفریقا چجوریه
توی این قسمت بهتون میگم که چجوری جهانگرد شدم، زندگی تو قبیله های آفریقایی چجوریه و چه داستان هایی رو تجربه کرده ام.
بخشی از این پادکست:
اول سلام عرض میکنم خدمتتون و شنوندگان محترمتون خیلی برای من شخصیت جذابی داشتید با اولین برخوردی که با همدیگه داشتیم احساس خوبی دارم که الان اینجا قرار که درباره موضوعاتی صحبت کنیم من برای تو جذابه هم برای من جذاب خواهد بود امیدوارم برای اون کسایی که میشنون هم جذاب باشه
مطمئنم همینطور هست ببین من وقتی میخواستم بنویسم که از کجا شروع بکنیم واقعا نمیدونستم از این شروع بکنم که با دویست و هفت تا ته اروپا رفتی یا داستان زندگی تو قبیله های آفریقایی ولی قبل از هر چیزی اصلا من میخوام بدونم که چی شد که بنیامین جهانگرد شد چی شد رفتی سراغ جهانگردی یه داستانی باید داشته باشه پشتش دیگه اون داستانه رو خیلی دوست دارم بدونم
میدونی چیه؟ بعضی موقعها اولا موقعی که به یه چیزی نگاه میکنیم شما موقعی که به یه غذا نگاه میکنی روی میز دیگه میگی به به چه قشنگه مثلا رنگ و رویی داره این غذا برای اینکه آماده بشه شاید ساعتها بلکه روزها زمان برده که شما بخواین مثلا اون و ازش لذت ببرید داستان زندگی من فکر کنم یه همچین چیزی تا بیاد این قصه آماده بشه شخصیت شکل بگیره و هرکسی میبینه چه زندگی باحالی جذابی هر روز تو تعطیلات هر روز تو سفر داخل اون بک استیج رو بعضی ها نمیبینن یعنی من ام وی پی هایی که توی زندگی گرفتم گین هایی که داشتم چالشهایی که داشتم حالا خیلیا نمیدونن تا بیست و دو سالگی خیلی زندگی سخت بیست سه سالگی بگم خیلی زندگی سختی داشتم یعنی هم غم رو تجربه کردم هم خوشحالی رو تجربه کردم هم از دست دادن یه سری چیزا رو تجربه کردم که مهمترینش پدرم بود پونزده سالگی از دست دادم و هیچ حامی که نداشتم این داستانهای زندگی یک پسر که عاشق فوتبال دوست داشت فوتبالیست بشه صبح کار میکرد هفتهای نمیدونم چند روز جلسه بعد از ظهر میرفت فوتبال شب باید مثلای سری کارهای دیگه برای درآمدزایی میکرد مردم این را نمیبینند
من کرج متولد شدم یه مدتی کرج بودیم بعد به خاطر کارهای پدر پدرم راننده کامیون بود و مادر من اصالتا تبریزی پدرم تهرانی ولی ایشون یه مدتی رو مثلا به خاطر کار پدرش در شهرهای دیگه بوده یعنی مارکوپولو از همون اول احساس میکنم به دنیا اومدم چون نه تو شهری به دنیا اومدم که نه پدر مادرم اونجایی بودن نه مثلا ریشهی خیلی خاصی برای اونجا داشتم بعدازاین که بزرگ شدم علاقه پیدا کردم دوتا علاقه داشتم یکیش انگلیسی صحبت کردن بود دوم فوتبال و این انگلیسی صحبت کردن باعث میشد مثلا بیرون من توریست خارجی میبینم هیجان داشته باشم و اصلا باهاشون در ارتباط باشم و اینا تا اینکه من یادمه که سوم ابتدایی زمانی که معلم کتاب جغرافیا رو جلوم گذاشت انقدر هیجان داشتم بعد توش نوشته بود جلگه رودخونه قاره اینا برام جذاب بود
همه از اینا بدشون میاد بعد تو برات جذاب بود
من ورزش و این قسمت مدرسه رو دوست داشتم ولی ریاضی به زور مثلا دیگه هشت رو میگرفتم با تقلب اینا و اینا باعث شد که من یه سری کارها ر انجام بدم همون فوتبال بازی کردن تو این شهر تو اون شهر یا مثلا تا بیست و دو بیست و سه ساله شد دیگه یه اتفاقاتی توی زندگیم افتاد نیاز مبرم به پول داشتم زندگیم توی بدترین تایم خودش بود و نتونستم فوتبال بازی کنم شاید استعدادشو نداشتم شاید اصلا نشد برای من و حساب کن کسی که تا هفتهی قبل مثلا فوتبالیست بود این هفته مثلا به همراه یکی از دوستاش باید میرفت مثلا توی فلان جا توی فلان سوله فلان ساختمون مثلا کار فنی که بلد نبود مثلا انجام بده خیلی کوتاه میگم چون این خودش ده اپیزود اگه بخوام بگم…