ایستگاه

ایستگاه

هر روز در ایستگاه اتوبوس می دیدمش تا این که یک روز
بر خلاف همیشه ، دیدم که روی پاهایش خم شده بود . ناخودآگاه منتظر بودم که هر آن به نیمکت پشت سرش تکیه بدهد و من بتوانم چهره‌ی در خور توجه اش را زیر نور ملایم ایستگاه ببینم ؛ اما ، صاف ننشست . حتی اگر می خواست بند کفشش را ببندد ، تا حالا باید کارش تمام می شد . دستانش به هم نزدیک بود ؛ اما هیج کاری نمی کرد . اگر می خواست خستگی در کند هم وقتش بود که کمر صاف کند و بی‌خیال تکیه کند تا اتوبوس هشتصد و یک از راه برسد . او مثل همیشه به حالت دو به سمتش برود و صدای تق تق پاشنه ها در فضای ایستگاه بپیچد . اما این طور نشد . تقریبا روی زانوهایش دراز کشیده
و دستهایش شل و بی حال ، لای پاهای از هم گشوده اش آویزان مانده بود . موهای بلند خوش‌رنگش زیر نور ایستگاه ، سایه روشنِ براقِ زیبایی داشت . صورتش در پناه انبوه موهای لخت و ابریشمینش دیده نمی شد . نه تنها من ، که هرکسی از آنجا رد می شد می توانست بفهمد که چقدر بی رمق و مستآصل است . طاقت نیاوردم ؛ نمی توانستم اورا در این حال ببینم . نگاهم را از روی شانه هایش برداشتم تا بیش از این سنگینی نگاهم اورا معذب و در حالت بد فحشی نثارم نکند ! حواسم را به اطراف دادم حتی نفسهایم را با احتیاط می کشیدم که مبادا باعث ناراحتیش شوم . تا رسیدن اتوبوس دقایقی مانده بود . نکته ای به ذهنم رسید . مجبور شدم دوباره نگاهش کنم . بله ، درست دیده بودم . کیف مشکی که همیشه بندش را روی شانه ‌ی چپش می انداخت و خودش را روی زانویش می گذاشت ، نبود . همان کیف برندِ دیوید جونز که مارکش همیشه تو چشمم می خورد و من بارها خوانده بودمش . یعنی دلیل ناراحتیش همین بود ؟ شاید کسی کیفش را زده بود . یا شاید محل کارش جا گذاشته و حالا حوصله نداشت این همه راه را برگردد . مطمئن نبودم چه پیش آمده است . نگاهم را به مسیری که قرار بود اتوبوس بیاید سپردم . دیر کرده بود . به ساعتم نگاه کردم . ثانیه ها کش آمده بودند . انگار نمی خواستند بگذرند و بروند . از طرفی دلم می خواست گوشی را از جیبم در بیاورم و ازاین ژست منحصر بفرد دختر خانم ، عکس بگیرم . از نیم دایره روشن جلوی نیمکت و سایه‌ی تاریک زیر پاهایش خوشم آمده بود . وسوسه‌ی گرفتن عکس مثل خوره به جانم افتاده بود . معلوم نبود کِی و کجا همچین سوژه‌ی نابی بدست بیاورم . می توانستم با اشتراک گذاشتن این عکس در گروه عکاسی که در فیس بوک عضو بودم عرض اندام کنم و خودم را در شکار لحظه‌ به رخ دوستان بکشم و در عین حال می ترسیدم که مثل دفعه‌ی آخر که قصد داشتم از مردی در پارک که منقل را آتش انداخته بود و با یک دست مشغول کباب کردن گوشت بود و با دست دیگر سگ گرسنه‌ را با چوب بلندی میزد فحش بشنوم . اما این وسوسه‌ی لعنتی ول کن نبود . گوشی را با تردید از جیبم برداشتم . صدای بلند گو را قطع کردم . و رفتم روی دوربین . صدای ضربان قلبم را آشکارا می شنیدم . شقیقه هایم می زد . دوربین گوشی را رو به دختر جوان تنظیم کردم . نفس را در سینه ام حبس کردم و تمام توانم را در انگشتم جمع کردم و کلیک کردم . دختر جوان اصلا متوجه نشد . انگار دراین دنیا نبود . ترس و کنجکاوی من جای خودش را به دلسوزی و ترحم داد . می خواستم یک جور سر صحبت را باز کنم . مثلا بگویم :
– هوا سرده شده … این طور نیست ؟
یا بگویم :
خیلی وقته که منتظر اتوبوس هستید ؟
اما نپرسیدم . کاش می شد کار نادرستم را طوری جبران کنم و مثلا بپرسم :
– ببخشید … حالتون خوبه ؟ می تونم کمک تون کنم ؟
اما زبان دردهانم نچرخید و ترسیدم عکس العمل بدتر از قبلی ببینم و شبم خراب شود !
اما ، این طور هم که نمی شود بی تفاوت بود ! چرا صاف نمی نشیند و مثل شب های قبل به نیمکت آبیِ نفتی تکیه نمی دهد ؟ گاهی پیش آمده بود که ببینم آیینه‌ی کوچکی از کیفش در می آورد و زیر نور بالای نیمکت ایستگاه نگاهی به خودش می‌اندازد و با ناخنش گوشه‌های لبش را تمیز می‌کند . یا ماتیک سرخ را به لبهای برجسته اش می مالد . سیگار کشیدنش را هم دیده بودم . سیگار را لای انگشتان ظریف و کشیده اش می گذاشت و با فندک عروسکی روشن می کرد و دودش را آهسته از لبهای غنچه شده اش بیرون می داد . اما امشب گویا قصد ندارد از روی زانوهایش بلند شود ! به ساعتم نگاه کردم .امشب اتوبوس هم مثل شب های قبل به موقع نیامده بود . از جایم بلند شدم و به سمت مسیری که قرار است اتوبوس بیاید می روم و راه رفته را قدم زنان ّبرمی گردم و این کار را مدتی پشت سر هم تکرار می کنم . باخودم می گویم الان است که بگوید :
– بشین …چقدر راه میری …سر گیجه گرفتم
اما آب از آب تکان نخورد و زن کوچک ترین حرکتی نکرد . یا صدایی از لابلای موهای آویخته اش به گوشم نرسید . در این رفت و آمد که از ایستگاه فاصله گرفته
بودم ، دختر را دوباره دیدم . مثل عکس قاب گرفته در نمایشگاه دوسالانه‌‌ی مشهور بود . سردم شد .‌ احساس سرما در پشتم بالا می خزید و پایین می آمد . گوشی را داخل حبیب کُتَم لمس کردم . دلم خواست ببینم عکس دزدکی من چطور از آب در آمده است . پشت به زن رو به اتوبوس نیامده قدم می زنم و به گالری گوشی نگاهی می‌اندازم . برخلاف انتظارم عکس بسیار زیبا و حرفه ای شده بود . قند توی دلم آب شد . گوشی را سرجایش در جیبم گذاشتم . صدای ترمز ماشین در آنسوی خیابان توجهم را جلب کرد . ماشین تشریفاتی مشکی پارک کرده بوده . دو مرد چهار شانه‌ی قدبلند کت شلواریِ مشکی پوش با عجله سمت ما می آمدند . این سو آن سویِ خیابان را نگاه کردند و رد شدند سمت ما . ترس شدیدی به دلم چنگ انداخته بود جرعت نفس ‌کشیدن را نداشتم . خودم را گوشه‌ی نیمکت چسباندم . اما چیزی که برایم عجیب بود ، این بود که خانم اصلا سرش را بلند نکرد و نگاهی به دور و برش نیانداخت ! . انگار در همان حالت خشک شده بود . شاید مست و نشئه و بی هوش و حواس بود ؟ هیچ حرکتی از وقتی دیده بودم ، نکرده بود . دومرد ، دیگر پای نیمکت رسیده بودند . ابروهای گره خورده و نگاه غضبناکشان بند دلم را پاره می کرد . بی اختیار گوشی را توی جیبم محکم فشار می دادم و سعی کردم به طرف دیگر نگاه کنم . از گوشه‌ی چشمم دیدم که دو مرد از دوطرف زیر بغل های زن را گرفتند و بدون گفتن حرفی اورا کشان کشان همانطور که سرش خم بود و موهای زیبایش دور صورت و گردنش ریخته بود و با هر قدم مردان تاب می خورد ، به سمت ماشین بردند . زن جوان بدستشان کشانده می‌شد ‌. نوک کفش های پاشنه بلند روی آسفالت ، مثل دو جسم سخت کشیده می شد و صدا “خِرت ” مداوم به گوش می رسید ‌. مثل مانکن مستعملِ از رده خارج یک لباس فروشیِ در حال تعویض دکوراسیون ، روی صندلی عقب انداختند . ماشین حرکت کرد . اما بعد از مسافت کمی انگار پشیمان شده باشند دور زد و برگشت . درست جلوی پای من توقف کرد . مردی که عینک سیاه به چشم زده بود و کراوات مشکی داشت از شیشه‌ی پایین کشیده شده ، مرا صدا زد و گفت :
– هی … تو …
با لکنت گفتم :
– بله ؟
گفت : شتر دیدی …ندیدی ! وگرنه …
و بعد ماشین گاز خورد و یک باره از جا کنده شده و رفت و مرا هاج و واج سر جایم رها کرد .
سعی کردم افکارم را‌مرتب کنم . اما مگر می شد ! هیجان دیدن صحنه ای که همیشه در فیلم ها می دیدم مرا در جا میخکوب کرده بود . تکلیف خودم را نمی دانستم‌ به ساعتم نگاه کردم . عجیب بود ، که این همه وقت حتی یک اتوبوس هم رد نشده بود ‌ . به طرف دیگر خیابان نگاه کردم از چهار راه فاصله‌ی چندانی نداشتم ‌ . تابلوی قرمز ایستگاه پلیس که مثل چراغ دیوار کوب همیشه روشن بود ؛ را بالا سر ساختمان دیده بودم . اما چیزی که مرا می ترساند تهدید مرد بود . حوصله‌ی درد سر نداشتم . اصلا چرا سری که درد نمی کند را دستمال ببندم ؟ نمی دانستم دختر جوان درگیر چه ماجرایی بود . برای آدم معمولی که ماشین تشریفات نگه نمی دارد و نمی آیند با تشریفات ببرندش . هر چه بود اما ، ته دلم برایش سوخت . دلواپس حال و روز اَش شده بودم ‌‌.
اگر برایش اتفاقی می افتاد ، دیگر نمی توانستم ببینمش . دلم برایش تنگ می شد . حرکاتش تماشایی بود و همان چند دقیقه توی ایستگاه سرگرمم می کرد . دلشوره لحظه ای رهایم نکرد . شاید گرفتار مافیای مواد شده بود . یا شاید … دلم نمی خواستم فکر بد بکنم از جایم بلند شدم و به سمت چهار راه رفتم و گوشی را داخل جیبم محکم لمس کردم .

سفرنامه

اپیزود ۱۲-۱: اروپا گردی ماجراجویان بزرگ شهر کاتماندو الماسهای آفریقایی

بیشتر بخوانید

ورود | ثبت نام
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد