- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-20
سفرنامه استانبول (قسمت اول)
سال ۲۰۱۰ تصمیم به مهاجرت به ترکیه و شهر استانبول گرفتم. بدون پول کافی و با هزار مشکل بدون اطلاع خانواده، کوله پشتیام را برداشتم و راهی شدم. صبح جمعه بدون این که بلیتی داشته باشم منتظر آمدن قطار ساعت 9 در ایستگاه شهر تبریز بودم.
در لیست انتظار اسمم را بزرگ و در چند نوبت نوشتم تا برای گرفتن بلیت شانس بیشتری داشته باشم. قطار سوت کشان وارد ایستگاه شد و من با حسرت به قطار نگاه کردم.
هنوز بلیتی در کار نیست، قبلم تندتند می تپد و من به فکر راه در رو برای سوار شدن به قطار هستم!
به ساعت بزرگی که در ایستگاه قطار است نگاه میکنم. هشت دقیقه مانده به حرکت قطار. لعنت بر ثانیهها!
از مأمور قطار هی سؤال میکنم و جان مادر و اجدادش را قسم میدهم که هر جور که هست من را سوار این قطار لعنتی استانبول کند. میگوید باید صبر کنی اما چطور؟!
دیگر امیدهایم رو به پایان است. با حسرت به آخرین مسافران نگاه می کنم که برای همراهانشان دست تکان می دهند.
نفس کشیدن برایم سخت شده، سرم را بر می گردانم. مأمور فروش بلیت با خودکار به شیشه میزند و به من اشاره میکند و به ترکی میگوید: ای اوغلان تز پاسپورتووی گتیر (هی پسر سریع پاسپورتت رو بده).
من با چشمان نمناک و گونهای گل انداخته پاسپورت را به همراه 90 هزار تومان تحویل صندوق دار میدهم. بلیتی کاغذی که شبیه دفترچه چهار برگی است را تحویلم میدهد.
سریع از گیت خارج میشوم و خودم را به قطار میرسانم. با کف دست به بدنه زمخت آهنی قطار میزنم و می گویم: دمت گرم که منو میبری و خدایم را شکر میکنم.
بعد از یک دقیقه درها بسته می شوند و من با کوله پشتیام روی پله قطار نشستهام و برایم مهم نیست که در قطار جایم کجاست!
برایم مهم نیست که کل پولم ۱۱۰ دلار هم نمیشود. مهم این بود که این تصمیم را در ۲ روز گرفتم و سوار قطاری شدم که قرار است زندگیم را تغییر دهد.