- 19دقیقه زمان مطالعه
- 1402-01-31
سفرنامه کشورهای جذاب شرقِ آفریقا(قسمت اول)
به نام خدا
میخواهم برایتان از کشور شیر شاه بگویم! کشوری که در آن می توانید تمام دوستان ، آشنایان و فامیل های شیر شاه را به راحتی پیدا کنید! کنیا کشوریست که می توانید در آن خاطرات کودکی را دوباره بیابید ولی این بار به صورت فول اچ دی و کاملا واقعی! پس با من همراه شوید تا از خاطرات سفرم به کنیا به شما بگویم. بعد از دو سالی دوری از سفر نوبت این بود که به خودمان سفری هیجان انگیز هدیه بدهیم ، راستش را بخواهید کنیا اصلا مقصد ما نبود ، ولی با دو دوتا چهارتای فراوان به این نتیجه رسیدیم که باید کنیا را در برنامه ی سفرمان جا بدهیم!
قبلا به اوگاندا سفر کرده بودم و قرار بود ایندفعه رواندا را انتخاب کردیم ولی با تحقیقات فراوان فهمیدم رفتن به رواندا کار خیلی آسونی نیست ، دو روز باید برای کرونا قرنطینه میشدیم و همینطور هزینه های رواندا از دو کشور دیگه شرق آفریقا خیلی بیشتر بود ، برای همین شد که ایندفعه سفرمون رو به کنیا اختصاص دادیم ، دوست داشتیم زمان بیشتری در کنیا باشیم ولی چاره ای نبود و قرار بود ۷ شب در کنیا اقامت داشته باشیم.
مقدمات سفر:
برای خریدن بلیط از سایت های وطنی پرواز قطری رفت و برگشت از نایروبی پایتخت کنیا خریداری کردم ، تقریبا قیمت پرواز امارات هم با پرواز قطر برابر بود ولی قیمت پرواز فلای دوبی که با کمک کنیا ایرویز انجام میشد ( از دوبی تا کنیا با هواپیما کنیا ایرویز و تهران تا دوبی با فلای دوبی انجام میشد) ارزون ترین پرواز به نایروبی به حساب می آمد.
برای گرفتن ویزا خیالمان راحت بود چون گرفتن ویزا به عهده ی آژانس بود و ما فقط هزینه ی آن را پرداخت کرده بودیم ، و با گرفتن ویزای شرق آفریقا میتوانید به سه کشور کنیا اوگاندا و رواندا سفر کنید که ویزای ما هم از نوع دوم بود. برای رفتن به کشورهای شرق آفریقا باید واکسن تب زرد زده باشید! برای زدن واکسن به انستیتو پاستور نرسیده به میدان قدس مراجعه کردیم و با زدن واکسن کارتشو دریافت کردیم ، همینطور از خانه ی بهداشت محله قرص مالاریا دریافت کردیم که باید هفته ای یک بار اونو میخوردیم !
برنامه سفر:
و اما برنامه سفر ، راستش را بخواهید تا آخرین روز قبل از رفتن به کنیا برنامه ی سفرمان را نمیدانستیم! تصمیم گیری راجع به این که در یک هفته چه کارهایی می خواهیم انجام دهیم خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود باید یک کاری میکردیم! در اواسط سفر اوگاندا بودیم که به واسطه ی یکی از دوستان ، یک آشنا در نایروبی پیدا کردیم که می توانست تمامی برنامه ی سفرمان را برایمان تنظیم کند! واقعا شانس آورده بودیم چون برای این کار لازم بود که یک روز در نایروبی وقت بگذاریم و آژانس های مسافرتی پیدا کنیم تا بتوانیم تورهایی مثل سافاری در ماسایی مارا را خریداری کنیم ولی اینجوری خیلی در وقت و هزینه صرفه جویی کردیم!
تمامی روزهای سفرمان را با آشنایی که در نایروبی پیدا کرده بودم تنظیم کردم و برنامه سفرمان به صورت زیر شد:
روز اول به نایروبی میرسیدیم و شب در هتل استراحت میکردیم
روز دوم تا پنجم در شهر مومباسا
روز ششم و هفتم در ماسایی مارا
و روز هشتم دوباره نایروبی و برگشت به ایران
برای این هفت شب اقامت و برنامه کامل سافاری در ماسایی مارا با ماشین شخصی (لند کروز سری ۷۰ ) به توافق رسیدیم. هتل ها و محل های اقامت رو در ادامه سفرنامه توضیح خواهم داد.
آغاز سفر
روز اول انتبه به نایروبی
چون ما تور سه کشوره گرفتیم از اوگاندا میخوایم وارد کنیا بشیم پس سفرنامه رو از آنجا شروع میکنم.
روز اول که به در هتل اسکپه نشسته بودم و تلاش نافرجامی برای خرید بلیط داشتم ، قیمت ها را در سایت های خارجی دیده بودم و پایین ترین قیمت برای سایت اکسپدیا بود ، در فرودگاه داغون پروازهای داخلی نایروبی دفتر فروش پروازهای کنیا ایرویز را پیدا کرده بودم و خریدش فقط با کارت های اعتباری خارجی بود.
حالا من چجوری بگم که ما ایرانی ها کارت اعتباری خارجکی نداریم!؟ گفتم مشکلی نداره و دوتا بلیط برامون صادر کنین. بعد از کلی معطل شدن برای وارد کردن مدارک در سیستم نوبت پرداخت مبلغ بود ، و من هم مبلغ و به او پرداخت کردم ولی پولم را پس داد و گفت فقط کارت اعتباری قبول میکنیم!! شوخی میکنی دیگر!؟ مرد مومن اگر کارت اعتباری داشتم که از همان اکسپدیا میخریدم! دلم میخواست یک بلایی سرش بیاورم! ولی خب کار را به زبان شیرین فارسی سپردم و از قابلیت خوب تفاوت زبان ها استفاده کردم!
بله داشتم میگفتم ، در اتاق هتل اسپکه نشسته بودم و دست به دامن سایت های وطنی شدم ، فکرش را هم نمیکردم که در سایت های وطنی بتوانم پرواز از انتبه به نایروبی پیدا کنم ولی در کمال تعجب با قیمت مناسب ، پروازی با ایرلاین کنیا ایرویز پیدا کردم ولی مشکلی که بود نمیتوانستم از خارج کشور خریدی انجام بدم (به دلیل رمز دوم) و ادوستم ز ایران برایم این بلیط را گرفت.خلاصه خیالم بابت خرید بلیط راحت شد و من در اتاق هتل اسپکه نشسته ام و به در نگاه میکنم و دریچه آه میکشد و چمدانم را میبندم که خیلی کار داریم!
پروازمان ساعت ۵ بعد از ظهر است و هنوز چند جایی برای بازدید داریم ، خیلی متوجه نمیشوم که روزمان چگونه سپری میشود چون استرس کشور جدید را دارم ، تا الان در اوگاندا با گروه بودیم و از این به بعد فقط ما دو نفریم وسط آفریقا البته اگر درستش را بخواهید شرق آفریقا! ساعت پروازمان تقریبا با ساعت هم سفرانمان یکی بود و از برنامه ریزیه خوبم اگر تعریف از خود نباشه راضی بودم! فرودگاه انتبه فرودگاه درب و داغانی بود و هنگام ورود به فرودگاه زمان زیادی معطل شدیم ، اول از همه از ماشین هایمان پیاده شدیم و ماشین ها از ایکس ری رد شدند و بعد نوبت خودمان و چمدان هایمان بود که توسط سگ های پلیس فرودگاه چک شویم!
یادتان باشد با سگ های فرودگاه نمیشود بازی کرد ، این را می گویم چون که همسفرمان این کار را کرد و او را دستگیر کردند! و در ادامه یکی از همسفرامون توسط پلیس اینترپل بدون هیچ دلیلی دستگیر شد! که البته با پرداخت رشوه مشکل حل شد!! رشوه تو شرق آفریقا جادو میکنه! البته در ۹۰ درصد مواقع مجبور به پرداخت رشوه هستین ، اصلا میتونین اسمشو بزارین پول زور الکی! خدارو شکر ما بدون دستگیر شدن و پرداخت پول زور الکی این مراحلو گذروندیم و زنده از اوگاندا بیرون اومدیم و حالا نوبت کنیا بود.
پروازمان سر ساعت بلند شد و تقریبا یک ساعت بعد دوباره به پایتخت کنیا رسیدیم. در کمال تعجب با فرودگاه مدرن و زیبایی روبرو شدیم که در پروازمان از تهران به نایروبی باهاش مواجه نشده بودیم! فرودگاهی که روز اول اومده بودیم ترمینال قدیم فرودگاه جوموکنیاتا بود و برایم جالب بود که چرا پروازهای قطری و امارات مسافرنشان را در این ترمینال پیاده میکنند ، ورودمان بدون کوچک ترین مشکلی انجام شد و به راحتی وارد نایروبی شدیم. آن اشنایی که گفتم در اوگاندا پیدا کردیم یادتان هست؟ بنا به دلایلی نمی توانم نام واقعیه او را بگویم و از این به بعد در سفرنامه ام به او مایکل میگویم.
مایکل در بیرون فرودگاه منتظرمان بود و بعد از گرقتن عکس یادگاری در بدو ورود به سمت ماشین راهی شدیم ، خانمی همراه مایکل بود که تصور میکردم دختر اوست ، مایکل برای پرداخت قبض ماشین رفته بود و اینجا بود که از خانم جوان پرسیدم که شما دختر مایکل هستید؟ گفت نه ما با هم همکاریم! چرا پرسیدم واقعا!؟ خجالت کشیدم و از حرف خودم پشیمون شدم، چرا فکر کردم دختر مایکله! چی فکر کردم با خودم!؟ حتما از اثرات خستگیه اوگانداست ، اوگاندا واقعا سفر سختی بود و به همین دلیل قصد داشتیم که سه روز اول سفرمون در کنیا فقط استراحت کنیم.
هتل la maison هتلی بود که برای شب اول رزرو کرده بودیم هتل ۴ ستاره در جایی نه چندان خوب در شهر نایروبی . مشخص بود منطقه ای که هتل در آن قرار داشت محله ی خوبی نیست ، البته ما هم کاری با نایروبی نداشتیم و فقط توقفی داشتیم که به مقصد بعدی برویم ، امکانات هتل اما کامل بود و همینطور اتاق ها تمیز و مرتب بودند ، بعد از اینکه دوش گرفتیم و کمی استراحت کردیم باید فکری برای شام میکردیم ، از آنجایی که در محله ی خوبی نبودیم و پیاده روی درشب خوفناک بود تصمیم گرفتیم به تن ماهی پناه ببریم! اما مشکل بعدی که باهاش روبرو شدیم کتری اتاق بود که تن ماهی داخلش نمیرفت! برای همین تن ماهی هارا برداشتم و به رستوران هتل بردم و گفتم تن ماهی را برایمان بجوشانند و همینطور یک برنج ساده هم سفارش دادم ، و اینگونه شام لاکچری امشبمان حاضر شد و راستش را بخواهید این غذا از تمامی غذاهای سفرمان بیشتر به جانمان چسبید.
روز دوم
نایروبی به مومباسا
امروز ۶ صبح از خواب بیدار شدیم که به قطار ساعت ۸ به مقصد مومباسا برسیم ، مایکل به ما گفته بود حداقل یک ساعت قبل از حرکت قطار به ایستگاه برسید ، هتل هم مرام گذاشته بود و صبحانه را یک ساعت زودتر از ساعت معمول به درب اتاقمان فرستاده بود بعد از خوردن صبحانه و تحویل اتاق با اپلیکیشن اوبر تاکسی گرفتم و به سمت ایستگاه قطار رفتیم ، بلیط قطارو مایکل برامون خریده بود و فقط باید از دستگاه های داخل ایستگاه بلیطمونو تحویل میگرفتیم.پ
به ایستگاه رسیدیم و وارد صف بازرسی مسافران شدیم ، صف طولانی بود و به کندی جلو میرفت ، بعد از کلی در صف ایستادن فهمیدیم صف زنانه مردانه جداست و دوباره از اول تو صف ایستادیم!! تمامی این صف برای بو کردن چمدان ها توسط سگ های پلیس بود، چیزی که به عمرم در هیچ ایستگاه قطاری ندیده بودم ، آخرین قطاری که سوار شده بودم قطاری در آلمان بود که حتی بلیطمان هم چک نکردند چه برسه به سگ و دستگاه ایکس ری و بقیه داستان ها!!
اصلا احساس خوبی نداشتم ، تنها چند توریست در ایستگاه حضور داشتند که در شلوغیه جمعیت گم میشدند ، نوبت چیدن چمدان ها شد و ما سه چمدان داشتیم ، تا به خودم بیایم تمامی سکوی چیدن چمدان پر شد و به من اجازه ندادند چمدان هایم را بگذارم ، ایستادم تا دوباره نوبتمان شود تا چمدان هایمان را بگذاریم ، این بار سرعت بیشتری به خرج دادم و همه چمدان هایمان را در سکو جا دادم ، اما باید به صورت افقی میگذاشتم تا سگ ها بتوانند چمدان هارا بو کنند و دوباره پلیس چمدان های من رو از روی سکو خارج کرد ، واقعا اعصابم خورد شده بود ، عملیات گذاشتن چمدان ها مانند جنگی بود که من مدام در آن شکست میخوردم ، بار سوم اما عذمم را جزم کرده بودم ، با چنان سرعتی چمدان ها را روی سکو پرت کردم که کسی نزدیکش هم نیاید ، همسرم با یکی از چمدان ها زودتر از من به گیت بعدی رفته بود و من با دو چمدان دیگر به سمت گیت دوم رفتم ، به همسرم که رسیدم گفت در چمدان یک اسپری داشتم که از من گرفتند و استرس شدیدی گرفته بود چون در چمدان های دیگر کلکسیونی از اسپری های مختلف داشتیم!
با استرس زیادی چمدان ها را در دستگاه ایکس ری گذاشتم و خدا خدا میکردم متوجه اسپری های ما در چمدان نشوند ولی ذهی خیال باطل بعد از رد شدن چمدان مامور ایستگاه گفت چندین اسپری دارید و باید همه شان را تحویل دهید ، آخه من نمیدونم مگه میخوایم چی کار کنیم با چندتا اسپری تو قطار!؟ همسرم به شدت ناراحت و عصبانی بود و میگفت نمیخواهد اسپری های مختلفی که داشت که من نمیدانم نصفش به چه کاری می آمد را از دست دهد ، فشار زیادی روم بود آن از سگ ها آن هم از اسپری ها ، قطار هم ۲۰ دقیقه دیگر حرکت میکرد و ما هنوز بلیطمان را چاپ هم نکرده بودیم!
ناگهان فکر بکری به ذهنم رسید! یک دویست شیلینگی از جیبم درآوردم و به صورت سوسکی (یواشکی) به مامور نشان دادم! مامور هم به صورت سوسکی به من فهماند که دلش آن دویست شیلینگیه آبی رنگ را می خواهد، بله همانطور که گفتم رشوه در شرق آفریقا معجزه میکند! از جنگ گیت های قطار پیروز به بیرون آمده بودم و حس غرور خاصی داشتم که با دیدن گیت ایکس ری بعدی شکست را دوباره حس کردم! آماده بودم که اسپری هارو تحویل بدهم ولی معجزه ای رخ داد و دیگر بی خیال ما شدند و به سلامت از این گیت هم عبور کردیم! دوباره حس غرور به من برگشت و احتمال باز هم آماده هستید که گیت دیگری دیده باشیم ولی نه ! دیگر گیتی در کار نبود و بعد از چاپ بلیط هایمان برای سوار شدن به قطار دنبال شماره واگنمان گشتیم تقریبا آخرین واگن قطار بودیم و آخرین نفرهایی بودیم که سوار قطار شدیم ، بلیط ما از نوع معمولی بود که ۱۰ دلار قیمت داشت و به گفته مایکل به جز کولر هیچ فرقی با بلیط vip که ۳۰ دلار قیمت داشتند نداشتند ، راست و دروغش را میگذارم پای مایکل!
چمدان هایمان را زیر صندلی ها گذاشتیم ولی چمدان بزرگ زیر صندلی جا نمیشد برای همین آن را کنار درب ورودی واگن گذاشتیم و تا آخر مسیر یک چشمم به در بود که چمدانمان را دزد نبرد! یادم می آید یک سفرنامه در سایت لست سکند خوانده بودم که مسیر نایروبی تا مومباسا با قطار چهار ساعت طول می کشد ولی چهار ساعت نبود شش ساعت بود ششششششششششششش ساعت!
این شش ساعت وقتی طولانی تر میشد که هیچ دسترسی ای به اینترنت و فضای مجازی نداشتیم ، واقعا پشیمان بودم که دیشب یادم نیامد که سیم کارت بخرم ، تنها توریست های واگن من و همسرم بودیم با خودم میگفتم شاید دیدن ما برایشان جالب باشد و کسی بیاید و سر صحبت را باز کند ولی دریغ از یک نفر! راستش را بخواهید به نظرم مردم کنیا مردم تفلونی هستند! این را جدی میگویم هر چه اوگاندایی ها با مرام و مهمان نواز بودند کنیایی ها نچسب و بی تفاوت بودند ، اگر بخواهم راستش را بگویم اصلا از کنیایی ها خوشم نیامد حتی از مایکل! برعکس عاشق مردمان اوگاندا شدم ، مگر میشود این همه فرق در دو کشور همسایه؟ البته شاید تجربه ی شما با تجربه ی من متفاوت باشد و از نظر شما مردم کنیا مهربان تر و دوست داشتنی تر باشند ولی از نظر من اصلا اینطور نبود. حتی چندین بار خواستم با هم واگنی ها ارتباط برقرار کنم اما با دیوار صحبت میکردم هیجان بیشتری دریافت میکردم!
یادم می آید یک بار از پنجره قطار یک گله فیل دیدیم و برایمان خیلی جالب بود و با تعجب به فیل ها نگاه میکردیم ، خانمی که کنار پنجره بود گفت مگر شما از این حیوانات در کشور خود نمیبینید!؟ گفتم نه ما متاسفانه فقط ساختمان و خیابان میبینیم ، گفت مگر کجا زندگی میکنید گفتم حدس شما چیست؟ گفت آمریکا ، گفتم نه گفت سوئد گفتم نه ، منتظر بودم جای دیگری را بگوید تا به او بگویم ما ایرانی هستیم ، از قدیم گفتند تا سه نشه بازی نشه! ولی دیگر هیچ نگفت و رویش را از ما برگرداند! فکر کنم با خودش گفت خیلی خب دیگر پر رو شدن زیادی با آنها حرف زدم! یا شایدم در کنیا تا دو نشه بازی نشه و باید در حدس دوم میگفتم اهل کجا هستم و دیگر شورش را درآورده بودم! من خشکم زده بود از این همه مهمان نوازیه خانم کنیایی و هی منتظر بودم که من را نگاه کند تا بگویم ایران ، من ایرانی هستم ولی دریغ از یک نگاه!
اگر فکر میکنید به دلیل بلد نبودن زبان انگلیسی با ما ارتباط برقرار نمی کردند سخت در اشتباهید تقریبا همه در کنیا مقداری زبان انگلیسی بلد بودند و تعداد زیادی مثل بلبل انگلیسی صحبت میکردند دلیلش هم مستعمره بودن کنیا در سال های نه چندان دور است. و اما بگویم از صندلی های روبرویمان ، سه خانم بودند به همراه ۲۰ بچه قد و نیم قد! وقتی میگویم ۲۰ بچه اغراق نمیکنم اگر بیشتر نبودند کمتر هم نبودند! اگر نمیدانستم که در آفریقا خانواده ها تعداد زیادی فرزند دارند شک میکردم که آن سه خانم مربیان مهد کودکی هستند که بچه ها را برای اردو به مومباسا میبرند! تمام شش ساعت را بازی کردند و از سر کول همدیگر بالا رفتند و تقریبا مغز و اعصابی برایمان نمانده بود.
بالاخره به مومباسا رسیدیم ، شهری با هوای گرم و شرجی که تفاوت دما با نایروبی کاملا محسوس بود ، از ترمینال خارج شدیم و تاکسی ای به مقصد هتل گرفتیم ، فکر میکردم حداکثر نیم ساعت دیگر به هتل میرسیم ولی اینجا آفریقاست و جاده های داغون مومباسا همگی در حال تعمیرات بودند و تقریبا ۲ ساعت طول کشید تا به هتل برسیم ! در میانه راه جایی برای خریدن سیمکارت توقف کردیم ، بهترین شرکت برای خرید سیمکارت شرکت سافاری بود و من هم ازین شرکت سیمکارت همه کاره ای را خریدم و انصافا که سیم کارت خوبی بود و عملکرد خوبی داشت ، واقعا در این نوع سفرها خرید سیمکارت از اوجب واجباته !
هتلی که برای سه روز آینده رزرو کرده بودیم بهترین هتل منطقه بود ، هتل یا بهتر است بگویم ریزورت سارووا وایت سند بیچ (sarova whitesand beach resort) ریزورت ۵ ستاره ی بزرگ و مجللی بود که در شمال شرقی شهر مومباسا واقع شده بود. هتل را به صورت هاف برد (صبحانه و شام) رزرو کرده بودیم ولی امکان روزرو فول برد (صبحانه ناهار شام) و آل (صبحانه ناهار شام و نوشیدنی رایگان ) هم بود همینطور میان وعده در ساعت ۴ تا ۵ بعد از ظهر به صورت رایگان در اختیار مسافران هتل قرار داده میشد و ما هم به عنوان ناهار از این ساعت میان وعده استفاده میکردیم و به نظرم انتخاب هاف برد با توجه به اختلاف قیمت زیاد با فول برد انتخاب عاقلانه ای بود ، چون تجربه سفر های قبلی به آنتالیا به ما نشان داده بود که اکثر مواقع اصلا ناهار نمیخوریم و با خوارکی های مختلف شکممان را سیر میکنیم تا وقت شام برسد.
ریزورت سارووا هتل بزرگی بود و شامل امکانات زیادی میشد هتل ۴ استخربزرگ روباز در مکانهای مختلف داشت که بسیار زیبا بودند، همچنین شامل سه رستوران مختلف بود که رستوران اصلی هتل خود شامل چند سالن بزرگ بود، ساحل هتل اما اختصاصی نبود و همه میتوانستند به آن رفت و آمد کنند برای همین تمامی خط ساحلی هتل حصار کشیده شده بود و توسط نگهبانان محافظت میشد ،همچنین اسپای بسیار زیبایی دقیقا در کنار اتاق ما قرار داشت که البته ما از آن استفاده نکردیم.
در کنار ساحل مرکزی برای تفریحات آبی موجود بود که تفریحات متنوعی رو ارائه میداد که البته رایگان نبودند، در زمان میان وعده تیم انیمیشن هتل مسابقاتی را بین مسافران هتل برگزار میکرد که در نوع خودش جالب بود ، در ساعاتی از روز در نقاط مختلف هتل موسیقی زنده در حال پخش بود ، و برای شام هر شب موسیقی زنده و یا نمایش برگزار میشد.
بعد از رسیدن به هتل با نوشیدنی خنکی از ما پذیرایی شد و به سمت اتاقمان راهنمایی شدیم ، هتل سارووا ۳۴۰ اتاق دارد و اتاق ما در یکی از دورترین نقاط هتل بود ، کنار اتاقمون استخری تقریبا اختصاصی و خلوت وجود داشت که به جز کسانی که اتاقشان در همان حوالی بود کسی به آن سر نمیزد و من از این بابت خوشحال بودم ، اتاق ها بزرگ و تمیز بودند و امکانات کاملی داشتند.
بعد از یک هفته دوری از تمدن و امکانات بسیار کم در کشور اوگاندا ، این هتلو گرفته بودم که فقط سه روز استراحت کنم و به چیزی فکر نکنم ولی راستش را بخواهید روز سوم دیگر حوصله ام سر رفته بود و حتی دلم برای اتاق بدون درب و حماممان در اوگاندا تنگ شده بود! بعد از کمی استراحت از استخر کنار اتاق استفاده کردیم که حالمان را جا آورد ، فقط کافی بود درب پنجره قدی اتاق را باز کنیم و سه قدم برداریم تا به استخر برسیم!
جرج تنها کنیایی بود که از او خوشم می آمد ، مسئول استخر کنار اتاقمان را میگویم! او مهربان و بسیار وظیفه شناس بود و با همه ی مهمانان هتل خوش و بش میکرد ، او هر روز حالمان را می پرسید و میگفت منتظرمان هست که به استخر بیاییم و جایی برایمان خالی میکرد، او یک گربه به اسم سیمبا هم داشت ، سیمبا همیشه کنار استخر بود و از جایش تکان نمیخورد و مردم را تماشا میکرد ما هم به او عادت کرده بودیم و اگر او را نمیدیدیم نگرانش میشدیم!
شب شده بود و برای خوردن شام به رستوران هتل رفتیم ، گارسونی که درب رستوران ایستاده بود مارو به جایی که میخواستیم راهنمایی کرد ، هر میز گارسون مخصوص خود را داشت و تا آخر غذا همراه شما بود ، شام رستوران سلف سرویس بود و شامل هر چیزی که فکرش را بکنید میشد و انصافا دست کمی از هتل های خوب آنتالیا نداشت ، همانطور که گفتم رستوران موسیقی زنده هم داشت و حال خوبی را برایمان رقم زد ، زدن ماسک هنگام برداشتن غذا اجباری بود و اصلا در این زمینه شوخی نداشتند! آخر غذا برایمان صورت حساب نوشیدنی هایی که خورده بودیم آوردند و هر روز ما مبلغی انعام هم به مبالغ اضافه میکردیم، همانطور که میدانید دادن انعام الزامی نیست ولی انعام دادن در کنیا به شدت رایج است و تقریبا همه انعام میدادند و یک جورایی از شما انتظار دارند که انعام بدهید.شب ما به پایان رسید و من هنوز در فکر آن خانم کنیایی در قطار بودم که بگویم ما ایرانی هستیم خانم ایرانی!
روز سوم
مومباسا
امروز خیالمان راحت بود که هیچ کاری جز استراحت نداریم و برای همین تا آنجایی که زمان صبحانه جا داشت جای شما خالی خوابیدیم! صبحانه ی هتل مثل شام در یک کلام عالی بود، و با خوردن صبحانه از خوردن ناهار بی نیاز میشدیم ، بعد از خوردن صبحانه وقت این بود که قسمت های مختلف هتل رو کشف کنیم ، دیدن اقیانوس هند و راه رفتن کنار ساحل از جذابیت های هتل سارووا بود ، همانطور که کفتم ساحل برای عموم مردم آزاد بود و وقتی وارد ساحل میشدیم دست فروشان زیادی به سمت ما حمله ور میشدند، حتی وقتی در هتل هم راه میرفتیم دست از سرمان برنمیداشتند و کنار خط ساحلی راه میرفتند و اجناسی که داشتند را نشان می دادند ، از یکی از این دست فروشان که جا سوییچی و دست بند دست ساز میساخت سفارش ساخت جا سوییچی چوبی به اسم خودمان و همینطور یک دستبند با پرچم کنیا و اسم خودم سفارش دادم و قرار شد بعد از ظهر بیام و تحویل بگیرم ، البته این را بگویم که هیچ پولی قبل از اینکه سفارشم را تحویل بگیرم به او ندادم ، چون دیگر باید سفارشم را در خواب میدیدم.
کنار خط ساحلی تا نزدیکی اتاقمان پیش رفتیم که از دور لاکپشت خیلی بزرگی توجهم را جلب کرد ، سریع به سمت لاکپشت رفتم تا او را ببینم ولی متاسفانه لاکپشت تنها چند ساعت پیش مرده بود ، نگهبان هتل که در آن نزدیکی بود گفت که به خاطر اصابت جت اسکی کشته شده ، خیلی دلم برای لاکپشت سوخت و با خودم فکر کردم ما انسان ها واقعا داریم همه ی موجودات را از بین میبریم و فقط به فکر خودمان هستیم.
دیگر وقت این بود که کمی تفریح کنیم ، تصمیم گرفتیم به سمت بقیه استخرها برویم چون شلوغ تر و بزرگ تر بودند ، و همینطور سرسره آبی داشتند ، و در یکی از استخرها والیبال بازی میکردند ، بعد از کمی شنا حس کردم بدنم در حال سوختن است! حتی با اینکه کرم ضد آفتاب زده بودم ، آفتاب آنقدری شدید بود که حتی به آب استخر نمیشد نگاه کرد و چشمتان از شدت آفتاب درد میگرفت!
بعد از چند ساعت فهمیدم حسم درست بود و به شدت سوخته بودم! ولی دیگر کار از کار گذشته بود ، حتی شب اوضاع وخیم تر شده بود و بدنم از شدت سوختگی درد میکرد! این آفریقا ول کن ما نیست و حتی نمیگذارد با خیال خوش کمی تفریح کنیم! بعد از شنا یا بهتر است بگویم جزغاله شدن برای گرفتن سفارش هایم به سمت ساحل رفتم ، سفارش هامون حاضر شده بود و چقدر هم که خوب شده بودند، وقتی سفارش ها را تحویل میگرفتم نکته ای توجهم را جلب کرد ، اقیانوس غیب شده بود!!
اقیانوسی که صبح تا نزدیکیه هتل آمده بود ، تقریبا به یک کیلومتر عقب تر رفته بود! انقدر این موضوع برایمان جالب بود که سمت اقیانوس رفتیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاده است ، یکی از محلی ها که آنجا بود گفت به دلیل جزر و مد شدید در این منطقه هر روز اقیانوس به یک کیلومتر عقب تر میرود و شب دوباره به سر جایش برمیگردد! محلی به ما گفت که میتونه موجوداتی که کف اقیانوس پنهان شده بودند رو بهمون نشون بده و ما هم اگر راضی بودیم بهش پول بدیم ، ما هم قبول کردیم و شروع کردیم کف اقیانوس راه رفتن! راه رفتن کف اقیانوس تجربه ی بی نظیری بود هر چه جلو میرفتیم محلی موجودی از داخل آب بیرون میکشید و به ما نشون میداد ، موجوداتی که اصلا خودمان پیدایش نمیکردیم و تا امروز هیچ کدام را از نزدیک ندیده بودیم. انصافا که آفریقا بهشتیست برای دیدن حیات وحش است ، در اوگاندا انواع و اقسام پرنده ها را دیده بودیم در مومباسا با موجودات کف دریا آشنا شدیم و در ماسایی مارا تمامی دوستان و آشنایان سیمبارا ملاقات کردیم که داستانش را برای شما خواهم گفت.
بعد از ۱ ساعت پیاده روی در اقیانوس هند (اگر از اینجای سفرنامه میخوانید احتمالا فکر میکنید که خیالاتی شده ام ولی باور کنید که در کف اقیانوس هند پیاده روی کردیم !) به ساحل برگشتیم و مبلغی را به محلی دادم او که مسلمان بود میگفت که در مومباسا کاری پیدا نمیشود و در نایروبی هم به مسلمانان کار نمیدهند ، اکثر جمعیت مومباسا مسلمان بودند ولی در نایروبی اکثریت مسیحی بودند. امیدوار بودم که به زودی کاری برایش پیدا شود و از اینکه نمی توانستم کاری برایش انجام دهم ناراحت بودم.
دیگر با هتل آشنا شده بودم و تقریبا همه جارا بلد بودیم به همه کارکنان هتل جامبو جامبو می گفتیم و ذوق میکردیم ، تقریبا ساعت ۴ شده بود که برای خوردن میان وعده به رستوران ساحلی رفتیم ، میان وعده هتل شامل چند نوع ساندویج و چند مدل شیرینی و سمبوسه میشد که خودش یک ناهار به حساب می آمد! ازینکه هتل را بدون ناهار رزرو کرده بودم خوشحال بودم ، داخل رستوران ساحلی گروه انیمیشن هتل بازی ای را تدارک دیده بود که بدین صورت بود ، به هر نفر کاغذی با اسم حیوانات مختلف میدادند و یکی یکی به طور رندوم اسم حیوانات را میخواندند کاغذی که زودتر از بقیه اسامی حیواناتش خوانده شده بود برنده میشد و جایزه ای به او تعلق میگرفت که البته ما از این شانس ها نداریم!
وقتی به اتاقمون برگشتیم با صحنه ی جالبی روبرو شدیم ، دور اتاقمون پر از میمون های کوچک و بزرگ بود که از در دیوار درخت ها وساختمان ها بالا میرفتن و با همدیگه کشتی میگرفتن ، جرج که اونجا بود میگفت از هتل بقلی میان برای پیدا کردن غذا و میگفت به هیچ عنوان پنجره اتاقتونو باز نذارین چون میان تو اتاق و وسایلتونو میدزدند! خدارو شکر پنجره اتاقمان بسته بود و از دست میمون ها در امان بودیم! داخل اتاق صدای راه رفتن میمون ها بر روی سقف می آمد و داشتم تصور میکردم که اگر پنجره اتاق باز بود چه بلایی سرمان می آمد.
زنده ماندن در آفریقا کار سختیست مثلا میوه ی نوع خاصی از نخل که به اسم پالم نات (Pulm nut) معروف است سالی چندین کشته برجا می گذارد! می پرسید چگونه؟ تصور کنید خیلی آرام در حال قدم زدن در زیر این درختان هستید که اتفاقا به وفور یافت میشوند و ناگهان میمون بازیگوشی حال میکند یکی از این میوه ها که اتفاقا به شدت وزن بالایی دارند را از روی درخت بکند و بر سر شما بیندازد! حتی باد یا پرنده ای کوچک هم میتواند این وظیفه را به عهده بگیرد! و بقیه داستان هم که مشخص است ، و این تازه درختان قاتل آفریقا هستند و تصور کنید چند نفر توسط حیوانات در آفریقا از بین می روند ، این را گفتم که بگویم هتل سارووا هم پر بود از این درختان نخل که اتفاقا پر از میوه بودند و شانس آوردیم که توسط درختان هتل کشته نشدیم!
برای خوردن شام به رستوران رفتیم ، امشب به نظر می آمد مهمانان هتل بیشتر بودند و سالن سوم رستوران هم به راه افتاده بود و بخش جدیدی که کباب ترکی درست میکرد هم باز کرده بودند خوراک های اصلی رستوران با دیروز تفاوت داشتند که باعث جذاب تر شدن غذاها میشد ، اگر به این هتل سفر کردید از استیک های آن به راحتی گذر نکنید! و خیالتان راحت همانطور که گفتم اکثر جمعیت مومباسا مسلمان هستند و غذاها همگی حلال هستند مگر اینکه به نوع گوشت غیر حلال اشاره شده باشد. ما یک مهمان ویژه هم داشتیم که آن مارمولکی بود که روی دیوار کنار ما نشسته بود! من مشکلی با او نداشتم ولی همانطور که قابل حدس زدن است همسرم کاملا با او مشکل داشت و مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم! بعد از شام برای استراحت به اتاق رفتیم ولی کدام استراحت!؟ مگر میشد با این سوختگی شدید ناشی از آفتاب امروز خوابید؟
روز چهارم
مومباسا
اما از روز آخر در مومباسا برایتان بگویم عجب روز هیجان انگیزی بود… تابلو است الکی میگویم نه؟ راستش را بخواهید روز سوم در مومباسا حوصله خودمان هم سر رفته بود چه برسد بخواهم برای شما تعریفش هم بکنم ، هنوز از شدت آفتاب سوختگی همه جانم درد میکرد ، و اصلا دلم نمیخواست به استخر بروم و نمک روی زخمم بپاشم ، بدمان نمی آمد که به داخل شهر برویم و از جاهای دیدنیه مومباسا دیدن کنیم ولی حتی فکر این که در ماشین بنشینم و دوباره کلی در آفتاب راه بروم برایم دردآور بود ، تقریبا امروز کاری جز خوردن و خوابیدن نداشتیم و اتفاق جالبی هم برای تعریف کردن ندارم ، فقط وقتی برای خوردن میان وعده رفتیم باز هم مسابقه برگذار شد و باز هم برنده نشدیم و این هیجان انگیز ترین اتفاق امروز بود! بالاخره سفر بالا و پایین دارد و به قول آفریقایی ها باید بگویی : هاکونا ماتاتا!
آن گراز قرمز رنگ و بی خیال شیر شاه را یادتان می آید؟ همان که یک رفیق کوچک ولاغر داشت و با هم حشره میخوردند را میگویم! اسمش پومبا بود و عبارت هاکوناماتاتا ورد زبانش بود ، تا سفر آفریقا فکر نمیکردم هاکوناماتاتا اصلا وجود خارجی داشته باشد ولی واقعا عبارتی بود که مردم کنیا زیاد استفاده میکردند ، هاکوناماتاتا یعنی مشکلی نیست ، به همین راحتی ، آفریقایی ها با گفتن هاکوناماتاتا از مشکلات عبور میکنند و از زندگی لذت میبرند. پس شما هم بگویید هاکوناماتاتا و من را از نداشتن داستانی برای روز سوم مومباسا عفو کنید!
روز پنجم
مومباسا به ماسایی مارا
امروز باید به هیجان انگیز ترین بخش سفرمون یعنی ماسایی مارا می رفتیم ، روز قبل از رسپشن هتل خواسته بودم که صبحانه مان را به صورت پک شده برایمان بگذارند چون ساعت ۶ صبح باید هتل را ترک میکردیم ، غذای پک شده در کنیا اتفاق رایجیست و شما می توانید از هتل یا محل اقامتتان تقاضای غذای پک شده یا پیکنیکی بکنید. با همان راننده ای که روز اول مارا به هتل رساند برای امروز قرار گذاشته بودم که ما را به ایستگاه ببرد و بعد از تحویل اتاق ها و گرفتن پک صبحانه به سمت ایستگاه راه افتادیم ، این بار دیگر حرفه ای شده بودیم و تمام اسپری ها را در یک چمدان گذاشته بودیم که فقط به یک چمدان گیر دهند تا کارمان آسان تر شود!
این بار با مرحله جالب و جدیدی در ابتدای کار مواجه شدیم مرحله ی شستن دست ! ماموری اول صف ایستاده بود و همه را وادار میکرد که دست هایشان را بشویند ، بله به همین مسخرگی! چمدان هایمان را کنار گذاشتیم ، استین هایمان را بالا زدیم و شروع کردیم به شستن دست هایمان ، میخواستم بپرسم چند ثانیه باید بشوریم و اگر لازم است پاهایمان را هم بشوییم تروخدا تعارف نکنید ، هم عصبانی بودم و هم از مسخره بودن کاری که انجام میدادیم خنده ام گرفته بود. اما حداقل میدانستم این آسون ترین مرحله ی این جنگ سوار شدن به قطار است!
مرحله بعدی همان طور که می دانید مرحله ی سگ های پلیس بود ، تنها تفاوت این مرحله تفاوت رنگ سگ ها بود، سگ های ایستگاه نایروبی سیاه بودند و سگ های مومباسا سفید! اما دیگر تجربه داشتیم و با چنان سرعت و ظرافتی چمدان هایمان را روی سکو قرار دادیم که مو لای درزش نمیرفت! با قدرت این مرحلرو پشت سر گذاشتیم و تنها غول مرحله ی آخر مانده بود! مرحله ی پول زور الکی! چمدان هایمان را در دستگاه ایکس ری گذاشتیم و آماده بودیم که چمدانمان را بیرون بکشند ، خدا می داند چقدر برای این لحظه استرس داشتم ولی هیچ اتفاقی نیفتد و اصلا کاری به اسپری ها نداشتند ، نفس راحتی کشیدم و مانند پرنده ای بودم که از قفس رها شده بود. به نظرم دیگر در سرازیری افتاده بودیم.
باز هم شش ساعت در راه بودیم ولی این بار شش ساعت خیلی راحت تر سپری شد هم سیمکارت داشتیم و سریال های عقب مانده مان را تماشا کردیم و هم خبری از ۲۰ تا بچه نبود و از همه مهمتر خانمی کنارمان ننشسته بود که روی اعصابم برود و بگوید شما از این حیوانات در کشور خود ندارید! به ایستگاه نایروبی رسیدیم و مایکل منتظرمان بود ازینکه مایکل را می دیدم خوشحال بودم ، دیگر لازم نبود کاری را خودمان انجام دهیم و مایکل همه ی کارها را برنامه ریزی کرده بود ، به سمت ماشین سافاری رفتیم تا با راننده ی این چند روز آشنا شویم ولی وقتی بن راننده ی ماشینمان را دیدم کمی جا خوردم، میگویید چرا؟ بن متاسفانه یک چشمش را از دست داده بود و جای آن یک چشم مصنوعی داشت ، آدم بی عاطفه ای نیستم ولی راستش را بخواهید راننده ی ماشین های سافاری باید بتواند حیوانات را در دل جنگل پیدا کند و تبحر خاصی در رانندگی داشته باشد و فکر میکردم که این کار با یک چشم امکان پذیر نیست! و با خودم میگفتم که با کی اومدیم سیزده به در!
ولی میخواهم اعتراف کنم که چه اشتباه بزرگی میکردم ، بن اسطوره بود! رانندگی او با رانندگی رانندگان مسابقات فرمول یک برابری میکرد! تا به حال سریال مرد شش میلیون دلاری را دیده اید؟ همان که شخصیت اصلی و معروف سریال نامش استیو آستین است!؟ البته من هم ندیده ام و فقط درباره اش شنیده ام که شخصیت اصلی فیلم چشمان لیزری داشته و اگر بخواهیم نسبت به مرد شش میلیون دلاری حساب بکنیم بن حداقل هفت هشت میلیون دلار میرزید!
ماشین بن همانند بقیه ماشین های سافاری تویوتا لندکروز سری هفتاد بود ، اگر بخواهم از این ماشین عجیب غریب بگویم هر چه بگویم کم گفته ام فقط این را بدانید به جز این ماشین هر ماشین دیگری در این مسیر سخت هر روز رفت و آمد میکرد یک سال هم دوام نمی آورد چه برسد بخواهد نزدیک چهل سال بدون کوچک ترین مشکلی در این طبیعت وحشی خدمت کند ، سقف ماشین طوری طراحی شده بود که به طور کامل باز میشد تا براحتی از بالای آن حیات وحش قابل دیدن باشد ، صندلی های ماشین نرم و راحت بودند و کاملا برای ۶ ۷ نفر جای کافی وجود داشت.
از من به شما نصیحت انتخاب ماشین دیگری برای ارزان شدن سافاری را فراموش کنید با هیچ ماشین دیگری نمیتوانید تجربه سافاری با لندکروز سری هفتاد را داشته باشید پس در انتخاب این ماشین هیچ شکی نکنید. ماشین فقط برای ما دو نفر بود و البته بخواهم دقیق بگویم گهگداری مسافر هم می زدیم!! البته فقط در مسیر برگشت مسافر داشتیم ، نمی دانم مسافران از دوستان مایکل بودند یا مایکل سرش را از شیشه بیرون برده بود و گفته بود ماسایی مارو دو نفر، بدو بدو ، دو نفر بیان حرکته ، ماسایی ماراااا بدو بدو!
مسیر تا ماسایی مارا ۵ ساعت بود ، در این سفر تا دلتان بخواهد در مسیر بودیم ، در مجموع حساب کردم ۱۵۰۰ کیلومتر در اوگاندا و ۵۵۰ کیلومتر در کنیا جاده گز کردیم ۱۲ ساعت در قطار بودیم و ۱۶ ساعت در مجموع در هواپیما پوسیدیم! کاش دستگاه تله پرت اختراع شده بود پس این دانشمندان دقیقا چه کار میکنند!؟
در ابتدای راه از کنار پارک جنگلی نایروبی که دقیقا وسط شهر نایروبیست عبور کردیم و از پشت حصارها یک کرگدن را دیدیم و این اولین دشت امروزمان بود با توجه به اینکه در ماسایی مارا کرگدن به ندرت پیدا می شود مایکل از اینکه یکی از حیوانات بزرگ آفریقا که به بیگ فایو معروف هستند را به ما نشان داده بود خیلی خوشحال بود و از همان اول میگفت محمد قراره انعام خوبی به ما بدهی چون قرار است همه ی بیگ فایو را به تو نشان دهیم ، برای همین از او خوشم نمی آمد ۲۰۰۰ دلار پول بی زبان را به او داده بودم و هنوز هیچی نشده دنبال انعام بود! اگر قرار باشد انعامی بدهم آن حق بن است و نه حق تو!
بگذریم ، از پارک جنگلی نایروبی که عبور کردیم به دومین ذاغه نشین بزرگ در آفریقا رسیدیم ، بزرگ ترین ذاغه نشین آفریقا در کشور آفریقای جنوبی و در شهر ژوهانسبورگ بود که قبلا آن را دیده بودم و این دومین ذاغه نشین بزرگ آفریقا بود ، اینجا بود که فقر در آفریقا خودش را نشان میداد ، چندین کیلومتر خانه هایی بودند که از حلب ساخته شده بودند و مردمانی که آه در بساط نداشتند ، دیدن این حجم از این خانه ها و دیدن این مردم مو به تن آدم سیخ میکرد ، شنیده بودم نوع جدیدی از توریسم ساخته شده که آدم ها می روند و این مکان ها را میبینند و به آن توریسم سیاه میگویند به نظرم دیدن این مکان ها تلنگر خوبیست ، تا قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم.
یکی دیگر از نقاطی که در طول مسیر دیدیم ریفت ولی یا همان دره ی ریفت بود دره یا شکافت ریفت از نزدیکی لبنان تا جنوب آفریقا کشیده شده است ، همچنین این دره چندین کوه آتشفشان را در خود جا داده است. فروشگاه های این مسیر سعی کرده بودند با درست کردن تابلوهای بزرگ برای نشان دادن ریفت ولی مشتریان را به سمت خود جذب کنند ، البته مشخص بود که ماشین ها هر کدام در فروشگاه مخصوص خودشان توقف میکنند تا از فروشنده پورسانت بگیرند.
نزدیکای غروب بود که به منطقه ی ماسایی مارا رسیدیم ، هنوز به ورودی گیت نرسیده بودیم که بلند قد ترین موجود این کره ی خاکی را دیدیم بله زرافه ، این شتر گاو پلنگ عزیز ، دست خودمان نبود کلی ذوق کردیم از دیدن این موجود حیرت انگیز ، همین که هنوز به پارک وارد نشده بودیم و دو حیوان مهم را دیده بودیم نوید فردایی هیجان انگیز را می داد.
زرافه اولین دشت ماسایی مارا بود!
در منطقه ماسایی مارا هتل های متنوعی وجود دارد که بسیار با هم تفاوت دارند انتخاب هتل برای این دو شب کاری سخت و طاقت فرسا بود ، تقریبا تمامی هتل های این منطقه به صورت فول برد هستند و بر اساس امکانات کیفیت و جایی که هستند قیمت گذاری میشدند ، هتل های داخل پارک به دلیل اینکه ورودی پارک باید پرداخت میشد قیمت بالاتری داشتند ولی در عوض وقتی از هتل خارج میشوید در دل پارک جنگلی هستید ، عکس های یکی از هتل ها دلم را برده بود و میخواستم هر طور که شده به این هتل بروم ، هتل کیکوروک (keekorok) هتل معروف و ۵ ستاره در دل پارک ماسایی مارا همان هتلی بود که دلم را برده بود بعد از ورود به پارک بعد از ۱۰ دقیقه رانندگی به هتل رسیدیم.
اول از همه میخواهم از گرفتن اتاقمان شروع کنم و در ادامه توضیحات تکمیلی را خواهم داد بعد از پر کردن فرمی در رسپشن به سمت اتاق حرکت کردیم و دو نفر از کارکنان هتل برای نشان دادن اتاق همراهمان آمدند ، وقتی در اتاق را باز کردیم با جیغ بنفش همسر جان روبرو شدم و البته به او حق میدهم یک مارمولک که اگر کمی دیگر بزرگ تر بود میتوانستم به او بگویم سوسمار، پشت در اتاق منتظرمان بود ، از برادران خواهش کردم که مارمولک را به بیرون هدایت کنند ولی گفتند او بی آزار است و یک گوشه میشیند و پشه اش را میخورد ، با جیغ بعدی همسرم قانع شدند که باید مارمولک را به بیرون هدایت کنند وگرنه نه تنها من بلکه تمامی مسافران هتل آرامش و آسایش نخواهند داشت!
برادران بعد از بیرون کردن مارمولک نکته قابل توجهی را به ما گوشزد کردند و آن این بود که برای اینکه تا مسیر رستوران هتل خورده نشوید به رسپشن هتل زنگ بزنید تا بادیگارد بیاید و تا رستوران اسکورتتان کند!! دیگر گرفتن هتل وسط جنگل این مشکلات را دارد ، مگر میخواهد چه شود!؟ آخرش یک شیری ببری پلنگی می آید میخوردمان چیزی خاصی نمیشود که!
البته حقیقت این بود که کنار اتاقمان مردابی وجود داشت که پاتق اسب های آبی بود ، من قبل از آفریقا تصور می کردم اسب های آبی حیوانات گوگولی و بی آزاری هستند ولی اشتباه می کردم ، باور کنید یا نه اسب آبی کشنده ترین حیوان وحشی آفریقاست ، سالانه تا ۵۰۰ نفر در آفریقا توسط این غول های چند تنی کشته میشوند و این در حالیست که فقط ۲۲ نفر توسط سلطان جنگل در سال کشته میشوند! اسب های آبی از طلوع تا غروب خورشید در حال آب تنی هستند و از آب خارج نمیشوند ولی در شب از آب بیرون می آیند و به دنبال غذا میروند و به همین دلیل لازم بود در شب با بادی گارد به سمت رستوران برویم! و اگر فکر میکنید غذای اسب آبی گوشت هست و برای همین انسان هارا می کشند سخت در اشتباهید آنها فقط مقداری مشکل اعصاب دارند و کمی کینه ای هستند و با بقیه موجودات حال نمیکنند!
بعد از کمی استراحت در اتاق برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم زنگ زدم و یک بادیگارد سفارش دادم! سلام وقت بخیر خوب هستید؟ اگر زحمتی نیست بادیگاردمان را بفرستید که خیلی گرسنه ایم خیلی ممنون ، این مکالمه ی کوتاه من با رسپشن هتل بود! تنها یک دقیقه بعد بادیگاردمان آمد و برای اولین بار بود که در طول زندگیم بادی گارد داشتم!
به رستوران که رسیدیم خانمی با لباس زیبای محلی به استقبالمان آمد و مارا به میزمان راهنمایی کرد ، میزی که تا آخرین روز برای ما بود! غذای رستوران سلف سرویس بود ولی اصلا با هتل سارووا قابل مقایسه نبود ، یک میز پاستا برای سفارش انواع پاستا و اسپاگتی هم تعبیه کرده بودند ، خیلی از خوراک ها باب طبع ما نبود ولی میتوانستیم خودمان را سیر کنیم ، همینطور همانند هتل سارووا نوشیدنی رایگان نبود و دادن انعام رایج بود ، بعد از یک روز طولانی برای استراحت به اتاق رفتیم تا برای سافاری مهیج فردا آماده باشیم.
ادامه سفرنامه در قسمت دوم…
ارادتمند: ایرج