- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-20
سفرنامه آلمان | هایدلبرگ لعنتی!
هایدلبرگ لعنتی!
چند ساعتی میشود که وارد شهر هایدلبرگ آلمان یکی از رؤیایی ترین و زیباترین شهرهای آلمان، شدهام. به زور و زحمت هاستلی به اسم lotte را رزرو کرده و پرسان پرسان آدرس را پیدا میکنم. بدون تردید هایدلبرگ یکی از بینظرترین شهرهای دنیاست، رودخانهای بزرگ شهر را به دو قسمت تقسیم کرده.
ناقوس کلیساها، سقفهای قرمز رنگ خانه که مرتب در کنار هم قرار گرفته و قلعهای بزرگ که در بلندترین نقطه شهر روی کوه خود نمایی میکند ابهت و زیبایی خاصی به هایدلبرگ داده است.
در هایدلبرگ همه چیز دو نفره است. همه چیز! به همین دلیل آلمانی ها به این شهر میعادگاه عاشق میگویند. هر طرفی را که سرم را میچرخانم زوجهای جوانی پر شماری را میبینم که خالصانه و صادقانه دست در دست و شانه به شانه هم راه میروند و فارغ از اتفاقات و مشکلات دنیا همدیگر را در آغوش میکشند.
پلهای متعددی روی رودخانه نکار وجود دارد اما پلی به اسم کارل تیودور در وسط رودخانه قرار دارد که در سرتاسر جهان شناخته شده است. نقاشیها و شعرهای زیادی درباره این پل خلق شده، از نظر من این پل بسیار به پل معروف چارلز در شهر پراگ شبیه است و بدون استثنا هر کسی این پل را برای اولین بار میبیند برای لحظاتی محو تماشای آن میشود.
دوست دارم از این منظره و شهر چند عکسی داشته باشم و از یک پسر ژاپنی که در کنارم ایستاده خواهش میکنم عکسی از من بگیرید که پل معلوم باشد.
کولهپشتی مخصوص دوربین را روی زمین گذاشته و شروع میکنم به گرفتن عکسهای جیمز باندی! دوربین را پس گرفته و در زیبایی شهر محو میشوم، چنان محو میشوم که بعد از ۳۰ دقیقه متوجه میشوم که کوله پشتیام را جا گذاشتم و با سرعت هر چه تمام از روی پل عبور کرده و میرسم به نیمکت!
هر چه م میگردم و اطرافم را نگاه میکنم نه از کوله خبری هست نه از پسر ژاپنی!
مهمترین چیزی که در داخل کولهام دارم پاسپورتم است! استرس سر تا پایم را گرفته، پرس و جو میکنم و از جمعیتی که رد میشوند سؤال میپرسم. اشکهایی که از چشمم سرازیر میشود را نادیده میگیرم، حالم بد است. روبروی نیمکت هتلی به اسم Hollander وجود دارد وارد هتل شده و از رسپشن سؤال میکنم، ببخشید قربان آیا کسی کولهای را به شما تحویل نداده است؟ رسپشن که مردی لاغر اندام و کم مو است میگویند نه ولی دیدم که کولهای بدون صاحب روی نیمکت است!
به پلیس زنگ میزنم بعد از چند لحظه دو افسر پلیس با یونیفرم مخصوص یکی آقا و یکی خانم از من سؤال میپرسند کی، کجا و چگونه این اتفاق افتاده و من توضیح میدهم.
کاغذی را که شماره تماسش و ایمیلش را در آن ثبت کرده به من میدهد و میگوید باید منتظر شویم. از فردا تا دوشنبه در غرب آلمان تعطیلات رسمی است و تمام ادارات دولتی نیز بسته است!
مجبورم چند روزی را در هایدلبرگ بمانم تا تعطیلات لعنتی تمام شود. این چند روز برایم چند سال گذشت و هایدلبرگ که زیباترین شهر دنیا بود، برایم تبدیل به بدترین شهر دنیا شد. روزها پیاده روی های طولانی انجام میدهم و شبها به سیگار و نوشیدنی های آلمانی پناه میبرم. نیمه شبها کنار پل کارل نشسته و گریه کنان التماسش میکنم که پاسپورتم را پس دهد. مثل یک بچه بیپناه در شهر آواره وار میگردم.
بعد از تعطیلات به اداره های مختلف میروم و چند روز دیگر هم منتظر میمانم اما از پاسپورت خبری نشد که نشد.