- 23دقیقه زمان مطالعه
- 1402-01-30
سفرنامه مراکش
می خواهم داستان سفرم به مغرب را برایتان تعریف کنم. گفتم داستان سفر!!!!. چرا که هر سفر برای من مانند داستان آموزنده ای است و دوست دارم سفرنامه هایم را به صورت داستان در بیاورم، حس و حالم را توصیف و اتفاقات را کامل بازگو کنم تا خواننده بتواند حال و هوای من را در آن لحظه درک کند و من را بیشتر بشناسد.
با من همسفر شوید. امیدوارم از خواندن داستان سفر من لذت کافی ببرید.
دریافت ویزا
برای دریافت ویزای مغرب به سفارت این کشور در خیابان پاسداران، بوستان ششم مراجعه کنید. فرم درخواست ویزا و برگه حاوی اطلاعات و مدارک مورد نیاز را باید مستقیم از سفارت دریافت کنید. نکته ی مهم برای دریافت به موقع ویزای مغرب این است که حداقل یک ماه قبل از سفر، مدارک خود را به سفارت تحویل دهید. اگرچه مدارک چندانی نیاز نیست اما مدت زمان لازم برای بررسی تقریبا طولانی است. بنابراین در زمانبندی سفرتان، به تاریخ تحویل مدارک به سفارت دقت کنید.
بلیط
در حال حاضر پرواز مستقیمی از ایران به این کشور وجود ندارد. بنابراین باید از ایرلاین های خارجی استفاده کنید. هرچه زودتر برای خرید بلیط اقدام کنید احتمالا قیمت های مناسب تری پیدا خواهید کرد. با توجه به فصل سفر هزینه ی بلیط متفاوت خواهد بود.
هاستل، ریاد، هتل
مثل بیشتر کشورها ارزانترین محل اقامت هاستل می باشد. اما پیشنهاد می شود لذت اقامت در خانه های محلی یا ریاد را از دست ندهید. ریاد اقامتگاهی است با قیمت مناسب در مدینه ی شهرها، با معماری اصیل مراکشی. قیمت ریاد همانند هتل بسته به امکانات و مکان آن متفاوت است. ارزانترین ریاد از شبی حدود بیست یورو شروع می شود.
انتخاب محل اقامت
در بیشتر شهرهای مغرب، مدینه ی شهر توسط یک دیوار از قسمت مدرن و جدید جدا می شود. اصولا بیشتر آثار تاریخی در مدینه قرار دارند و به همین علت توریست ها مدینه ی شهر را برای اقامت انتخاب می کنند. تفاوت زندگی در مدینه و بخش مدرن زیاد است. کوچه های تنگ و باریک و تو در تو، موتورسوارها، بازارهای محلی، دست فروشان و غذاخوری های محلی و توریستی و ….. پیشنهاد می شود زندگی در کنار مردم بومی و اقامت در ریادهایی که در انتهای همین کوچه های تنگ و باریک قرار دارند را تجربه کنید.
تصمیم برای سفر به مغرب
دراز کشیده بودم و به انتخاب مقصد بعدی برای سفر فکر می کردم. جایی که تا بحال تجربه ی مشابهی نداشته باشم. در حالی که عکس های سفر را مرور می کردم به یکی از عکس هایم در بازار محلی بوداپست برخوردم که بسیار شبیه به بازارهای محلی عربی بود. همینجا جرقه ی سفر به کشورهای عربی به ذهنم خطور کرد که در نهایت مغرب را انتخاب کردم.
اواسط تابستان تصمیم را برای سفر قطعی کردم. مرداد ماه بود که به سفارت مغرب رفتم و از یک خانم بسیار مهربان و خوش برخورد، فرم درخواست ویزا و برگه ی مدارک را تحویل گرفتم. برای تحویل مدارک اوایل شهریور ماه به سفارت رفتم و به من گفتند که برای اطلاع از نتیجه ی ویزا سه روز دیگر تماس بگیرم. سه روز بعد ویزای من صادر شد اما تاریخ تحویل پاسپورت برای چند روز قبل از پرواز بود.
با تغییر بسیار در تاریخ سفر، بلیطی از ایرلاین قطر با قیمت مناسب تهیه کردم.
بعد از اینکه از بابت ویزا مطمئن شدم، شروع به جذابترین بخش سفر یعنی آماده کردن وسایل مورد نیاز شدم.
روز اول سفر – کازابلانکا – مغرب
پروازمان ساعت چهار صبح بود. حدود دو ساعت و نیم از تهران تا دوحه، پنج ساعت توقف در دوحه، و حدود 9 ساعت از دوحه تا کازابلانکا. از لحظه ای که به فرودگاه امام خمینی رسیدم تا زمان ورود به کازابلانکا حدود 20 ساعت و تا رسیدن به هتل 21 ساعت در راه بودیم. در بدو رسیدن به فرودگاه فرمی حاوی اطلاعات شخصی برای ورود به کشور پر کردیم.
ارزانترین راه رفتن از فرودگاه به مرکز شهر قطار است. بلیط قطار را به ازای هر نفر در همان فرودگاه تهیه کردیم. هر یک ساعت یک قطار از فرودگاه به مرکز شهر حرکت میکند. لحظات آخر به یک قطار رسیدیم. به سختی دو صندلی خالی در قطار پیدا کردیم. روبرویمان دو زن میانسال نشسته بودند که پوست روشن و چشمان رنگی شان توجهم را جلب کرد. نیم ساعت مسیر را با انگلیسی و عربی دست و پا شکسته و ایما و اشاره با آنها صحبت کردیم. زمانی که متوجه شدم الجزایری هستند، برایم خیلی جالب بود. چرا که تصور می کردم همه ی مردم الجزایر پوست های تیره ای دارند.
در ایستگاه Casa Voyage که یکی از دو ایستگاه اصلی کازابلانکا است، پیاده شدیم. این ایستگاه بیشتر شبیه ایستگاه های متروکه ی بین راهی بود. مطمئن ترین و ارزان ترین راه سفر در مغرب قطار است که بلیط قطارهای بین شهری را بهتر است که چند روز قبل از سفر از محل ایستگاه تهیه کرد. با توجه به اقامت یک روزه ما در کازابلانکا، در همین ایستگاه بلیط قطار به مراکش را هم تهیه کردیم تا فردا از بابت بلیط نگرانی نداشتیه باشیم. مسیر ایستگاه تا هتل را پیاده رفتیم. تقریبا همه جا به جز کافه ها و رستوران ها تعطیل بودند و شهر کمی دلگیر به نظر می رسید. اما با فکر مراکش و زیبایی هایش دل خودم را راضی نگه داشتم.
هتلی که در کازابلانکا رزرو کرده بودیم در منطقه ی خیلی خوبی قرار نداشت. در این شهر خبری از ریاد نیست و قیمت اکثر هتلها نسبتا بالا است. به چند دلیل هتل Astoria را انتخاب کرده بودیم. اول اینکه اکثر هتل ها رزرو شده بود و اینجا یکی از چند هتل باقیمانده ای بود که بدون کارت اعتباری میتوانستیم آن را رزرو کنیم؛ دوم قیمت مناسبش و در نهایت نزدیکی به ایستگاه قطار.
هتل Astoria هتلی کوچک با ظاهری معمولی بود. اتاقی رو به کوچه با یک تراس تحویل گرفتیم. حمام و دستشویی مناسبی نداشت. به نظر من یکی از مهمترین بخش های سفر علاوه بر جای خواب راحت، حمام و دستشویی تمیز است. سعی کردم زیاد فکرم را مشغول نکنم چرا که تنها یک شب در کازا اقامت داشتیم و تصمیم گرفتیم، پایان سفر موقع برگشت به این شهر هتلمان را تغییر دهیم.
تقریبا از خستگی نا نداشتیم ولی باید برای شام فکری می کردیم. به کمک TripAdvisor و نظرات مردم، رستوران LˈEtoile Centrale را که فاصله چندانی با هتل نداشت را انتخاب کردیم و اولین غذای مراکشی را در این رستوران خوردیم. الحق که خوشمزه بود. طاجین گوشت که لیمو، زیتون و آلو داشت و کوس کوس مرغ با سبزیجات. هر دو غذا بسیار خوشمزه بودند. محیط رستوران هم کاملا سنتی با معماری مراکشی و بسیار زیبا بود. قیمت غذاهای این رستوران به نسبت مناسب بود. پس از شام مستقیم به سمت هتل برگشتیم. اگرچه ساعت 7 شب بود ولی شهر بسیار ساکت و خاموش بود. پایین هتل کافه ای بود و پاتوق مردمان خواب زده ی شهر. تا صبح هر چند دقیقه ای یکبار با صدای مردمی که اصلا خواب به چشمانشان نمی آمد از خواب بیدار می شدم.
روز دوم – کازا بلانکا به مراکش – مغرب
صبحانه را در هتل کازا خوردیم. دو عدد شیرینی تازه و خوشمزه، یک نان گرد و کوچک، تخم مرغ آبپز سرد، کره، مربا، روغن زیتون، آب پرتقال طبیعی و چای مراکشی. روی هم رفته صبحانه ی خوبی بود.
بعد از تحویل اتاق، پیاده به سمت ایستگاه قطار رفتیم که حدود بیست دقیقه طول کشید. در مسیر در یک بانک مبلغی ارز را به درهم تبدیل کردیم. تا حرکت قطار یک ساعتی وقت داشتیم و من ترجیح دادم در پارک روبروی ایستگاه بنشینم و مردم را نگاه کنم.
حرکت قطار ساعت 10:45 دقیقه بود ولی اندکی تاخیر داشت. هوا گرم بود و من عجولانه منتظر بودم که قطار زودتر برسد و بتوانم کوپه ی خالی و جایی برای نشستن پیدا کنم. قطار که رسید به سرعت وارد یک کوپه ی خالی شدم و دو صندلی برای خودمان انتخاب کردم. قطار های درجه ی دو بین شهری، کوپه های 8 نفره ای دارند که صندلی ها شماره ندارند. به نظرم بی انصافی است همه به یک اندازه پول پرداخت کنند اما عده ای مجبور باشند کل مسیر را در راهرو ها بایستند!!!!! و یا انتظار بکشند مسافری بین راه پیاده شود تا به سرعت جایش را بگیرند.
هم کوپه ای های ما یک خانواده ی چهار نفره ی اصالتا مغربی ما ساکن اروپا بودند. اطلاعات خیلی مفیدی به ما دادند و حرف زدن در مورد ایران و مغرب سیر 4 ساعته را برایمان کوتاه تر کرد.
از قطار که پیاده شدم و در بدو ورود به ایستگاه متوجه شدم که به شهر تمیز و زیبایی آمده ام. ایستگاه قطار شهر مراکش خود به تنهایی یکی از دیدنی های این شهر است. در همین ایستگاه، بلیط قطار به مقصد بعدی یعنی طنجه را نیز تهیه کردیم.
از سفرنامه ها و صحبت های هم کوپه ای مان فهمیده بودیم که باید با تاکسی ها و فروشنده های این کشور چانه زد و مبلغ را به نصف و حتی کمتر رساند. با مبلغ 50 درهم سوار تاکسی به سمت مدینه شدیم. در مسیر شهر بسیار تمیز و قشنگ بود. از نظر من شهر دوست داشتنی، گرم و صمیمی بود. خیابان ها پر بود از درخت های نخل و خانه هایی که نمای سبز و نارنجی داشتند.
خوشحال بودم از اینکه بالاخره به مراکش رسیده ام. مغرب واقعی این بود. ذره ذره از قسمت مدرن شهر به منطقه ی قدیمی یا مدینه نزدیک می شدیم. بافت شهری تغییر می کرد. این تغییرات شامل پوشش مردم، معماری، مغازه ها و حضور توریست ها بود. مردان لباس های ساده ی تک رنگ و بلند و زنان پیراهن های بلند رنگی با اندکی تزئینات روی بالاتنه بر تن کرده بودند. دختران و پسران هم ساده و به دور از هرگونه تجملات یا پوشش های عجیب و غریب بودند.
جلوی دروازه ی ورودی مدینه تعدادی جوان ایستاده بودند و هر کدام تلاش می کردند توریست های چمدان به دست و کوله به دوش را راضی کنند تا در پیدا کردن مسیر هتل یا محل اقامتشان کمک کنند و پول دریافت کنند. ما هم که زیر بار نرفتیم و نیم ساعتی را در کوچه پس کوچه های مدینه گشتیم و گم و گور شدیم تا در نهایت در انتهای یک کوچه ی نارنجی و خوشرنگ، خلوت و دنج، تنگ و باریک اسم Riad Lakouas را روی یک درب چوبی پیدا کردیم.
اتاقی که به ما داده بودند در طبقه اول و دقیقا مقابل حوض قرار داشت. اما به لحاظ رفت و آمد احساس کردم جای دنجی نیست و از اتاق راضی نبودم که عزدین (Azdin)(مدیر هتل) به ما گفت اگر در طبقات بالا اتاقی خالی باشد می توانیم اتاقمان را تغییر دهیم که خدارو شکر اتاق خالی ای پیدا شد و ما به طبقه بالا نقل مکان کردیم. اتاق زیبایی بود. تزئینات مراکشی و معماری اصیل مغربی. این اتاق پنجره چوبی با کنده کاری های ظریف و زیبا داشت که رو به حیاط ریاد باز می شد و گنجشکی که هر روز صبح لب پنجره برایمان آواز ضعیفی می خواند و اینگونه بود که مراکش برای من معنای واقعی پیدا کرد.
کلمه ریاد (Riad) مترادف عربی کلمه باغ است. معماری ریاد یا همان کاخ سنتی مراکشی به این صورت است که در آن اتاق ها دور تا دور حیاط قرار دارند و در وسط حیاط فواره یا حوضی است. دور حیاط و حوض را درختان پرتغال و لیمو احاطه کرده اند. این حیاط و حوض و درختان که درست در وسط عمارت قرار دارند مشخصه ی اصلی ریاد هستند. این درختان سایه هایی را به وجود می آورد و ساکنان را در گرمای زیاد وسط روز خنک می کنند.
به دو دلیل مهم طراحی اکثر خانه های مراکشی بدین صورت است. اول برای حفظ حریم شخصی خانه و خانواده و دوم به دلیل اقلیم آب و هوایی این کشور و برای خنک نگه داشتن خانه ها به طور طبیعی و محافظت در مقابل خشکی و گرمای زیاد. در ریاد و خانه های مراکشی بر روی نقشه های داخلی بیشتر تمرکز شده است تا خارجی. مطابق با فرهنگ اسلامی برای اینکه فضای داخلی خانه دیده نشود پنجره های رو به بیرون، بزرگ نیستند و به جای آن پنجره اتاق ها رو به حیاط و باغ باز می شوند. در نمای بیرونی خانه ها، به جز یک درب ساده، طراحی خاص و جذابی نمی بینید. اما به محض ورود از همان درب ساده، با معماری خاص و خیال انگیز داخلی ریاد رو به رو می شوید. داخل ریاد شبیه یک خانه ی جادویی و رویایی است.
آنقدر هیجانم برای دیدن این شهر زیاد بود که ترجیح دادم استراحت خیلی کوتاهی بکنم و خودم را هرچه سریعتر در کوچه پس کوچه های این شهر گم کنم. ساعت 6 عصر بود که هیجان زده از ریاد بیرون آمدیم. از همان لحظه ی اول فهمیدم که این شهر برای عکاسی از مردم جای مناسبی نیست. همه به شدت از دوربین و موبایل هایی که به سمتشان می رفت، گریزان بودند. زن، مرد، پیر، جوان و بچه هم نداشت. هیچکس اجازه ی عکاسی نمی داد. این قضیه من را خیلی ناراحت می کرد. چرا که از آن سر دنیا آمده بودم که دیده ها و شنیده هایم را ثبت کنم.
از همسفرمان در قطار شنیده بودم که حتما باید قبل از عکاسی از مردم اجازه بگیریم چرا که ممکن است که به دعوا و پلیس و شاید هم شکسته شدن دوربین توسط مردم کشیده شود. بنابراین با احتیاط هر از گاهی دوربینم را به سمت کوچه ها و گاها مردم می گرفتم.
حسابی توی کوچه پس کوچه ها قدم زدیم و گم شدیم و باز پیدا شدیم. در نهایت از یک دروازه ی کوچک عبور کردیم و خودمان را در یک میدان بزرگ و بی انتها دیدیم. میدان که می گویم دقیقا منظورم میدان دایره وار نیست که در ایران می بینید. یک فضای باز بسیار بزرگ بود که از همان ابتدا صدای ساز و طبل و هیاهوی مردم می آمد. به میدان جامع الفنا خوش آمدید. بله اینجا همان میدان معروف مراکش است. همان قلب تپنده ی این شهر . Jemaa el-Fnaa
این میدان پر بود از مردم بومی ای که تلاش می کردند، توجه توریست ها را جلب کنند و از هنرهایی که دارند و ندارند کسب درآمد کنند. سقاهایی که لباس محلی قرمز رنگی با کلاه های حصیری منگوله دار پوشیده بودند و به مردم آب می فروختند. یک عده ساز می زدند، سازهای محلی و البته نه حرفه ای. همینکه صدای سازها در بیاید کافی بود. تعدادی هم با حیوانات کسب درآمد می کردند. میمون و مار. کافی بود چند ثانیه بایستی و تماشا کنی. یا به زور ماری را به گردنت می آویختند و یا میمونی را به روی شانه هایت می گذاشتند و مسلما باید برای این کار به آن ها پولی پرداخت کنید. بیشتر از این، مارگیرها و میمون دارها و نوازنده ها، زنانی بودند که دست توریست ها را می گرفتند و تلاش می کردند نقش حنا بر روی دستانشان ببندند.
در وسط این میدان غذاخوری هایی با انواع و اقسام کباب، دکه های غذاهای محلی، کله پاچه فروشی تا دکه های آب میوه فروشی که آب میوه طبیعی دارند، به وفور دیده می شود. دور تا دور میدان هم رستوران های محلی و غیر محلی تمیز تر و توریستی تر. در مقابل این دکه ها جوانانی هستند که هر کدام برای غذاخوری های خود تبلیغ می کنند و تلاششان این است که مردم را روی نیمکت های فلزی دکه های خودشان بنشانند. در نهایت یکی از این غذاخوری ها را انتخاب کردیم و نشستیم. همه به افتخارمان دست زدند!!!!!!!!! البته دست زدنشان بیشتر برای این بود که موفق شده بودند توریست جذب کنند. در نهایت چند سیخ کباب های مختلف خوردیم. گفته بودند که چای مراکشی رایگان می دهند ولی در نهایت آن مبلغ را به فاکتورمان اضافه کردند.
گشت و گذار در کوچه پس کوچه های مدینه و میدان جامع الفنا حسابی خسته مان کرده بود و به هتل برگشتیم و استراحت کردیم و آماده برای فردایی هیجان انگیز تر.
روز سوم سفر – مراکش – مغرب
صبح خیلی زود به وقت ایران از خواب بیدار شدم. اختلاف ساعت با ایران حدود دو ساعت و نیم است. با اینترنت ضعیف هتل خودم را سرگرم کردم تا وقت صبحانه شود. صبحانه ساعت هشت سرو می شد. منتظر بودم ببینم صبحانه ی مراکشی چه تفاوتی با صبحانه ی ایرانی دارد. برایمان صبحانه ی دلچسبی آوردند. ابتدا یک کاسه ی کوچک که ترکیب شیر بود با دانه های ریزی که بعد از آن باز هم خوردیم ولی اسمشان را نفهمیدیم. چیزی شبیه بلغور یا گندم بود. گرم بود و درباره اش پرسیدم و گفتند برای گرم کردن شکم و دل و روده مفید است. عسل، مربا، کره و سه مدل نان بسیار خوشمزه که تنوری نبود و به گمانم روی گاز و با روغن بسیار کم سرخ می شد. هر سه نان را با اشتیاق خوردم. آب پرتقال طبیعی و چای مراکشی هم بود که صبحانه را کامل می کرد.
اولین برنامه ی امروز بازدید از کاخ باهیا بود (Bahia Palace). فاصله ی کمی با هتل داشت. ورودی باغ با پیاده روی عریضی شروع می شد که دو طرفش درختان میوه و کاج بود. به ورودی کاخ که رسیدیم عمارت بسیار زیبایی را دیدم. معماری حیرت انگیز مراکشی با کاشی کاری های زیبا. رنگ غالب کاشی کاری های این کاخ آبی تیره و طلایی است. کنده کاری های روی چوب و گچ بسیار ظریف و زیبا بود. سقف های این عمارت منقوش به نقاشی های هنرمندانه روی چوب بود و خلاصه تمام آنچه را که از یک معماری اصیل مراکشی انتظار دارید اینجا با هم جمع شده است. ساعت ها از دیدن این همه هنر آن هم یکجا لذت بردیم.
قبل از رسیدن به مدرسه در پارکی همان نزدیکی استراحت کردیم و باز مسیر را پیاده به سمت مدرسه قدم زدیم. کوچه های مدینه آنقدر پیچ در پیچ است که ممکن است برای بار چندم هم که گذر کنی راهت را پیدا نکنی، چه برسد برای اولین بار. در مسیر از پسر جوانی آدرس را پرسیدیم.
من – راه مدرسه ی بن یوسف کدام طرف است؟ چپ یا راست؟
نوجوان – مدرسه یا فستیوال؟
من – مدرسه. مدرسه ی بن یوسف. اما کدام فستیوال را می گویی؟
نوجوان – فستیوال رنگ
من – فستیوال رنگ چه مراسمی است؟
نوجوان – فستیوال رنگ دیگر! نمیدانی؟ امروز روز آخرش است. مراسم امروز مربوط به قبیله ی بربرهاست. بربرها قبیله ای هستند که در بیابان های مراکش زندگی می کنند. مراسم تا ساعت های 5 ادامه دارد.
من – مسیرش از کدام طرف است؟ چقدر فاصله دارد تا اینجا؟
نوجوان – مسیر مدرسه از چپ است و فستیوال از راست. فاصله ای ندارد همان خیابان بعدیست. پیاده چند دقیقه راه است.
مرد جوانی از روبرو عبور می کرد که نوجوان گفت این مرد هم به همان مراسم می رود. می توانید دنبالش بروید. بعد مرد جوان را صدا زد که آهای فلانی مسیر را به مسافرانمان نشان بده! مرد جوان هم بی تفاوت به مسیرش ادامه داد.
همین کافی بود تا وسوسه بشوم و برنامه ی بازدید از مدرسه را به تعویق بیندازم. فستیوال رنگ! چیزی شبیه جشن رنگ هندی ها (Holi Festival) توی ذهنم نقش بست. عکس هایی که می توانم بگیرم را در ذهنم مجسم کردم و بدون فکر به سمت راست و به دنبال مرد جوان رفتم. همسفرم ناگزیر به دنبالمان آمد. مرد تند تند راه می رفت و بعد از طی مسافتی سرعتش را آهسته کرد و همراه با ما قدم برداشت. گفت من لیدر یا راهنما نیستم ولی چون مسیرم همانجاست می توانید با من به آنجا بیایید.
مسیر خیلی بیشتر از آن چیزی که نوجوان میگفت پیچیده تر و طولانی تر بود. هر چه می رفتیم نمی رسیدیم.
از گام های بلند و با عجله ای که همراه با مرد جوان بر می داشتم، خسته شده بودم.
ذره ذره تعداد توریست هایی که می دیدیم کمتر می شد و به محله ای که بیشتر افراد بومی زندگی می کردند نزدیک می شدیم. بوی عجیب و غریبی می آمد.
محله خلوت بود و گاها چند کودک که بازی می کردند می دیدیم. کوچه ها خلوت تر و تنگ تر می شدند. هر زمان هم که می پرسیدیم چقدر دیگر راه است می گفت رسیدیم. فقط چند دقیقه !!!! توی دلم به خودم لعنت می فرستادم که چرا اسم فستیوال مرا وسوسه کرده است.
اصلا اگر فستیوالی بود حتما عزدین به ما می گفت. قلبم تند تر می زد و ذره ذره ترس را حس می کردم. از همسفرم سوال کردم چقدر پول داری و گفت چیزی نیاوردم.
من هم پولی همراهم نبود ولی قطعا دوربینم برای یک سال خرج زندگی آن کافی بود.
ذره ذره به این فکر می کردم که اگر از گیر این کوچه های تنگ و تار به سلامت بیرون آمدیم و به خیابان رسیدیم با تمام قوا فرار کنیم که مرد جوان گفت رسیدیم. همینجاست!!!!!!!!!!!!!! همین لحظه چند توریست دیگر هم دیدم. هیچ وقت از دیدن توریست ها اینقدر به وجد نیامده بودم.
به محض ورود به محلهی به اصطلاح بربرها و از بویی که میآمد دانستم که ما را کجا آورده اند! قبلا در سفرنامهها خوانده بودم. اما چطور ممکن بود که حدس نزده باشم چه مراسمی است؟ بله آنجا محلهای بود که چند دباغی در آنجا بود و چند مغازه ای که چرم می فروختند. مرد جوان ما را به یکی از دوستانش سپرد و خداحافظی کرد و رفت. مرد میانسال به ما چند شاخه نعنا داد و گفت بو کنید. وارد یک فضای باز شدیم که تعداد زیادی چاله آنجا بود و توی هر کدام مردی در حال کار. بویی که می آمد قابل توصیف نیست. فقط همین را بگویم که وقتی از بینی نفس می کشیدم چشمانم سیاهی می رفت. تند و تند نعناها را به هم می مالیدم و بو می کردم. ظهر شده بود و آفتاب مستقیمی به مغزمان می خورد و به گمانم گرمای هوا شدت این بو را چند برابر می کرد. مرد میانسال برایمان توضیح داد که کار هر کدام از مردهای درون چاله ها چیست و مراحل دباغی پوست را توضیح داد. اعتراف می کنم حتی یک کلمه از حرفانش را نشنیدم. فقط یک عکس گرفتم که هر زمان آن عکس را دیدم یادم بیاید که دیگر عجولانه و بدون فکر و مشورت تصمیم نگیرم.
در طول این ده دقیقه به این فکر می کردم که این مردان چگونه در این شرایط کار می کنند. از مرد خواهش کردم که سریعتر بیرون برویم. ما را به مغازه ای که روبروی این دباغی بود برد و ما کیف و کفش هایشان را نگاه کردیم و چیزی نخریدیم و بیرون آمدیم. مرد جلوی در ایستاده بود و پول از ما طلب کرد!!!!!!!!!!!!!! از همان بدو ورود به این محله می دانستیم که باید پولی پرداخت کنیم ولی خب چاره ای نبود. ما آنجا غریب بودیم و نمی شد ادعایی کرد و پولی پرداخت نکرد. در نهایت 20 درهم معادل دو یورو پرداخت کردیم و خودمان را نجات دادیم. مشابه همین دباغی ها ولی خیلی توریستی تر و هیجان انگیز تر در شهر فس وجود دارد و مردم زیادی از آنجا بازدید می کنند. آنجا حوضچه های رنگ دارد و درون هر حوض یک رنگ ریخته شده است و چرم ها را در آن رنگ می کنند. توریست های دیگری هم بودند که مشخص بود مثل ما فریب خورده اند. چندین بار بر خودم لعنت فرستادم که وقتم را تلف کردم. اما همین اتفاقات است که تجربه ات را زیاد می کنند. اصلا تجربه یعنی همین اتفاقات. شاید همان لحظه فکرت را اذیت کنند اما بعدا که خوب فکر میکنی می بینی به سفر میایی که همین ها را تجربه کنی و قدرت های نداشته ات یا داشته و ضعیف ات را زیاد کنی.
الحق و الانصاف این سه مرد نقششان را خیلی طبیعی بازی کرده بودند. علی الخصوص آن پسر نوجوان و مرد جوان. اصلا گمان نمی کردم با هم هماهنگ کرده باشند که توریست ها را اینگونه به دباغی ها ببرند. بعدتر ها نوجوانان دیگری را می دیدم که توریست ها را به فستیوال رنگ دعوت می کنند اما هیچ کدام کارشان به این خوبی نبود.
بعد از تمام این ماجراها فکر می کردیم که چگونه راهمان را به سمت مدرسه ی بن یوسف پیدا کنیم. آن همه خیابان و کوچه را آمده بودیم. مگر ممکن است که به راحتی پیدا شود؟ در نهایت بدون فکر خودمان را به دست کوچه پس کوچه ها سپردیم و راه را پیدا کردیم. البته به آن سختی ای که گمان می کردیم نبود. به مدرسه که وارد شدیم از خستگی زیر سایه ی یکی از طاق ها نشستیم و استراحت کردیم و بعد به بازدید از مدرسه پرداختیم.
مدرسه ی دینی بن یوسف حدود 500 سال پیش در کنار مسجدی به همین نام ساخته شده و زمانی بزرگترین مدرسه اسلامی شمال آفریقا بوده و در زمان اوج خود بیش از ۹۰۰ دانشآموز داشت. بر روی کتیبه ورودی یک پیام خطاب به دانش آموزان این مدرسه نوشته شده است: «ای کسی که از در من وارد میشوی، به امید آنکه از بالاترین انتظاراتت نیز فراتر بروی.»
بازدید از مدرسه تمام شد. بیش از حد تشنه و خسته بودم. پرسان پرسان راه خود را به سمت میدان جامع الفنا پیدا کردیم و یکی از رستوران های شلوغ و توریستی دور میدان را برای ناهار انتخاب کردیم. سپس به هتل برگشتیم و استراحت کردیم. نزدیک غروب باز به میدان جامع الفنا رفتیم. طبقهی دوم کافه فرانسه یکی از بهترین کافههای اطراف میدان از نظر منظره است. خودمان را در طبقه ی دوم همین کافه به یک چای نعنای مراکشی دعوت کردیم. البته قیمت چای در این کافه به نسبت زیاد بود. داشتم از آن بالا از مردم و میدان عکس گرفتم. در راه بازگشت به هتل از یک دستفروش میوه کاکتوس خریدیم. پیشنهاد می کنم شما هم امتحان کنید.
روز چهارم سفر – مراکش – مغرب
امروز صبح باز هم مثل دیروز صبحانهی خوبی خوردیم. سر صبحانه با یک زوج توریست هم صحبت شدیم. 14 روز بود که فقط توی شهر مراکش مانده بودند. تمام جاذبه های گردشگری اطراف این شهر را دیده بودند.
برنامهی امروز مشخص بود. بازدید از باغ ماژورل (Majorelle Garden). کمی آن طرفتر از هیاهوی محله قدیمی شهر مراکش، جایی که صدای فریاد فروشندگان و عطر ادویههای مختلف هوا را پر کرده است، قدم زدن در باغ ماژورل جانی تازه به آدم می دهد.
و اما شرح مختصری از تاریخچه ی این باغ، این بهشت کوچک و این یاقوت کبود در شهر سوزان آفریقای شمالی. ژاک ماژورل یک نقاش جوان فرانسوی بود که در سال 1917 برای رهایی از یک بیماری به مغرب آمد. بعد از گذراندن مدت کوتاهی در کازابلانکا راهی شهر مراکش شد و مانند دیگران عاشق رنگ های زنده و پر جنب و جوش و همچنین زندگی خیابانی شد و در نهایت تصمیم گرفت که به طور دائم در این شهر بماند.
این هنرمند بعد از اولین بازدیدش از مراکش، قطعه زمینی در کنار نخلستانی خارج از دیوارهای شهر خریداری کرده و گونههای مختلف گیاهی را از سرتاسر جهان به آنجا آورد. او باغ را گسترش داده و یک ویلای کوچک نیز برای کارگاه شخصیاش در آن ساخت. به خاطر مشکلات اقتصادی، او تصمیم گرفت تا بهشت زیبای خود را به روی مردم باز کند و بعد از آن زمان باغ ماژورل تبدیل به یک جاذبه عمومی شدند. او در سال ۱۹۶۲ در پاریس درگذشت.
باغهای ماژورل با مساحت حدودی ۵ هکتار زیستگاه زندگی گیاهان رنگارنگ است و در میان آنها میتوان آبنماهای زیبا، مسیرهای سایهدار و یک موزه کوچک را نیز دید. تمام این سازهها به رنگ آبی کبالت هستند که به آبی ماژورل نیز شناخته میشود. این رنگ را میتوان شناسه اصلی بنا دانست.
بعد از مرگ ژاک، باغ ماژورل در معرض فروش و ساخت هتل در آن قرار گرفت. طراح فرانسوی ایو سن لوران (Yves Saint Laurent) ناجی این باغها بود. او و شریکش پیر برژ (Pierre Bergé) این باغ را خریداری نموند. ایو سن لوران و شریکش خود را وقف بازسازی و بهبود ماژورل کردند. بعد از مرگ سن لوران در سال ۲۰۰۸، خاکستر او در باغ رز ماژورل پراکنده شده و یادمانی از او در مجموعه نصب گردید.
بعد از دیدن باغ تصمیم داشتیم به یکی از رستوران هایی که دوستم معرفی کرده بود برویم. به قول او میان آن آشفته باز و شلوغی های مدینه انگاری وارد یک بهشت کوچک می شویم. به واقع همینطور بود. رستوران Le Jardin یک باغچه ی کوچک بود که ورودی خیلی زیبایی داشت. میز و صندلی ها زیر سایه های درختان چیده شده بودند. ورودی رستوران شبیه یک بقالی کوچک تزئین شده بود. جعبه های چوبی که سیب و پیاز و کاهو و سایر سبزیجات تازه درون آن ها قرار داشت و همچین طبقات چوبی ای که انواع اقسام شیشه های ترشی و مربا رویشان گذاشته شده بود. غذای این رستوران به نسبت از دیگر رستوران های هم ترازش گران تر بود و البته خوشمزه هم بود. بعد از رستوران هم طبق معمول هتل و استراحت.
برای شام هم یک میز دو نفره در یک رستوران خیلی کوچک از شب قبل رزرو کرده بودیم. غذای معمولی ای داشت ولی فضای خیلی هنری و دوست داشتنی ای داشت. این رستوران هم پیشنهاد TripAdvisor بود.
روز پنجم سفر – مراکش به طنجه – مغرب
امروز آخرین روز اقامتمان در ریاد دوست داشتنی Lakouas (لَقوِس) بود. آخرین روزی بود که میهمان عزدین بودیم. بار دیگر هنگام صبحانه با همان زوج میانسالی که روز قبل دیده بودیم صحبت کردیم. به پیشنهاد آنها به قصر البدیع رفتیم. بازدید زود تمام شد و سپس به سمت مقبره ای که همان زوج میانسال به ما گفته بودند رفتیم.
مقبره سعدیان (Saadian Tombs) قبرستانی است که قدمت آن به قرن ۱۶ میلادی میرسد و قبر ۶۶ تن از اعضای خاندان سعدیان که سالها بر مراکش حکومت میکردند در اینجا قرار دارد. مقبرهها در میان باغی پر از درخت قرار دارند و مقبره اصلی یک محراب بسیار زیبا هم دارد. معماری این مقبره بی نظیر بود. همانند ظرافتی که در معماری و طراحی اکثر عمارت های این کشور دیده می شود. محله ای که این مقبره در آن قرار داشت به اندازه ی مدینه تنگ و باریک نبود. خیابان های عریض تری داشت. بنابراین من میتوانستم راحت تر از مردم عکاسی کنم.
ساعت 12 موعد تحویل اتاق بود اما ساعت حرکت قطار به فرودگاه ساعت 9 شب بود. به هتل برگشتیم ولی عزدین به ما گفت تا زمانی که به ایستگاه راه آهن می رویم می توانیم در هتل بمانیم. بعد از استراحت تصمیم گرفتیم برای آخرین بار به میدان جامع الفنا برویم. از رستوران های دور میدان یکی را انتخاب کردیم و بعد از چندین روز، غذای غیر محلی خوردیم. بعد از آن هم چمدان را که قبلا بسته بودیم برداشتیم و با عزدین عزیز و آن همکار مهربانش خداحافظی کردیم و یکی دو ساعت زودتر به راه آهن رفتیم.