- 2دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-03
مهاجرت به استانبول
معرفی کتاب:
کتاب مهاجرت به استانبول در مورد مهاجرت بنیامین رضایی به شهر استانبول است. او در عرض 3 روز تصمیم گرفت که به شهر استانبول ترکیه مهاجرت کند. آنچه که در کتاب می خوانید روایت اتفاقات تلخ و شیرین این سفر پرماجرا است.
بخشی از کتاب:
قسمت هفتم (مهاجرت به استانبول)
اوایل کارم هست و باید سخت تلاش کنم ،غر نزنم و هر کاری میگن انجام میدم! و دوست دارم به نحو احسن کارم را انجام دهم ، وقتی در استانبول زندگی میکنی جایی برای تنبلی نداری …مخصوصا اگر در شرکتی کار کنی که بعضی از هموطنانت میخواهند
از پشت خنجر بهت بزنن و باعث پیشرفتت بشن و این مسئله رو در شرکتهای زیادی که در خارج از کشور کار کردم تجربه کردم !روز به روز تجربه هایم زیاد شد دوستان جدیدی پیدا کردم ، جاهای جدیدی کشف کردم
قرار است چند ماهه دیگر تریسی به استانبول بیاید و من قول داده ام که تا آن زمان زبان انگلیسیم بهتر شود …روزها کار و شبها به کلاسهای انگلیسی میروم…
و هر روز به امید اینکه ایمیلی از تریسی داشته باشم به کافی نتی که نزدیک محل اقامتم هست میرم …
همخونه ام امین در رستوران کار میکند و اهل ارزوم ترکیه هست و چند سالی در ژاپن بوده و با تجربه ، که در بعضی چیزها کمکم میکند … باید برای ورود خروج به ایران برگردم! زمستان است ،یک هفته مرخصی میگیرم واز امین ۱۰۰ دلار قرض گرفته …۴۰ ساعت در اتوبوس نشسته…خانواده ام رو دیده و در روی دیوار سیمانی محل با گچی نوشتم
I never dont forget you tracey (و این نوشته سالها روی دیوار سیمانی بود)
و دوباره سوار اتوس میشم ۴۰ ساعت دیگه تو راه …و از پشت شیشه به جادها،کوهها، جنگلها نگاه میکنم و به چنتا عکسی که در موبایلم با تریسی هست دل خوش میکنم و با موزیکهای سیاوش و ابی راه را کوتاه میکنم …
به کار ادامه میدم شرایط کمی بهتر است
اینجا هر ایرانی داستان خودش را برای مهاجرت دارد! یکی اومده زندگی کنه! یکی اومده فرار کنه بره اروپا! یکی پناهنده شده! یکی اختلاص کرده! یکی قاچاق بر پولشو خرده !یکی داره درس میخونه و یکی هم شده رضا ضراب(همسر ابروگوندش) و یکی اینجا رو با تایلند اشتباه میگیره و تلکه اش میکنند! و بعضیها هم برای کار و تجربه…حالا من در کدام دسته هستم نمیدانم…ولی این رومیدونم ترکیه حیات خلوت ما ایرانیهاست!!هر کسی هر گه کاری که بکنه ترکیه اولین مقصد فرارش میشه!
و هر روز به تعداد ایرانیهایی که میان و در از سراب زندگی در ترکیه میگذرن زیاد و زیاد تر میشه …
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک ایمیلی رو دریافت میکنم….. ….
مهاجرت به استانبول (قسمت هشتم)
وقتی به کشور دیگه ای مهاجرت میکنی دقیقا مثل یک بچه یکساله ای هستی که نه زبان بلدی! نه شغلی داری! نه از فرهنگ اون کشور چیزی میدونی و نه دوستی داری که بشینی باهاش دردودل کنی..غریب غریبی…
دل خوشی من فقط ایمیل هایی است که از طرف تریسی دریافت میکنم هر ایمیلی که تریسی برایم میزند من آن را پرینت گرفته و با زبان بی زبانی ام برای خودم ترجمه میکنم و از آنها برای خودم کلکسیونی درست کردم، از ایمیل اول تا آخر را منظم با تاریخ و روزش مشخص کرده ام. تریسی دوباره در چین هست و مشغول کار ….
.
در استانبول به سه چیز نمیشه اعتماد کرد! اول آب و هواش، دوم ترافیکش و سوم…..(خودتون حدس بزنین) در استانبول تحت هیچ شرایطی شما امنیت کاری ندارین! و اقامت کاری داشتن بین ایرانیها یک کلاس محسوب میشه ! خیلی وقتها در فرودگاه ایرانیهایی رو میدیدم که به علت داشتن اجازه کار هموطن خودشو که اجازه کار نداشت اذیت میکرد و او را تهدید به دیپورت میکرد!
همه چیز خوب پیش میرفت تا که عید نوروز نزدیک شد تعداد همکاران و تعداد مسافران ایرانی زیاد شد و شرکتهای توریستی برای اینکه با سرویسهای بی کیفیت جیب ایرانیها روخالی کنن آموزشهایی رو به ما میدادن که ما چگونه بتوانیم تور بفروشیم تا آنها جیبهایشان پر شود! و هر کسی که این کار را خوب انجام نمیداد راه خروج منتظرش بود عید امد و حسودی ها، پاچه خاری ها و زیر آب زنیها در شرکت زیادترشدن…
بعضی ها برای اینکه بخوان جایگاه کاری خودشو ثابت کنن مجبور بودن یه سری کارها رو انجام بدن…عید تمام شد مسافران برگشتن و نیمی از کارمندان اخراج شدن که اسم من هم در لیست اخراج شدگان بود…مدیر مجموعه شخصی ترک به اسم بختیار هوجا که دراین کار گرگ بیابان دیده بود و کمی بی رحم! با دست به شانه چپم میزند و میگوید برو استراحت کن!
لوازها وکت شلوار را تحویل شرکت داده و روی سنگ فرشهای استانبول با بغضی سنگین قدم میزنم و به زمینو زمان کفر میگفتم …و از استرس اینکه از فردا چه اتفاقاتی منتظر من است پریشانم ولی یه چیزی رو خوب میدونم که من آدم روزهای سختم و برنمیگردم…
لعنت به بارسلون !
هنوز باور اینکه به بارسلون رسیدم آن هم با یک ماشین ایرانخودرویی برایم سخت است اما این یک واقعیت است، که از یکخود باوری آمده است! در حالیکه وسط چهار را پشت چراغ قرمز ایستاده و از داخل ماشین عبور مردم را روی خط عابر پیاده تماشا میکنم کف دستم را به سینه رنجر میکوبم و میگویم دمت گرم رنجر دمت گرم ، در گوشه ای جای پارکپیدا کرده و برای پیدا کردن هاستل دست به دامن اپلیکشن هاستل ورلد میشوم (hostel world) هاستل ها همیشه در لیست سفرهای من هستند و هاستل های زیادی رودر جاهای مختلف دنیا امتحان کردم ، آنها اتاق های اشتراکی ارزان میباشند که در ظرفیت های ۴،۶،۸،۱۲ نفره میباشند که همیشه انتخاب من اتاقهای ۶ تخته بوده و در خیابان گارسیاکه یکی از بهترین خیابانهایبارسلون هست هاستلی به قیمت ۱۹ یورو با صبحانه پیدا میکنم و سریعا برای دو شب تختی را رزو کرده و از رسپشن که دختری اهل آرژانتین هست کلید اتاقی که دوش اش داخل اتاق است را تحویل میگیرم و زیر آب گرم بارسلونایی خودم را رها کرده و به چرتی کوتاه میزنم،
اسپانیا نسبت به فرانسه کشور ارزان تری هست مخصوصا در آخر تابستان که اکثر فروشگاهها حراج ۶۰ درصد زده اند وارد یکی از فروشگاههای ۶۰ درصد حراج به اسم پیریمارک primark شده و با ۱۰ یورو ۳ عدد تی شرت با رنگ بندی مختلف را خریده و بعد آرایشگاهی ارزان قیمتی پیدا میکنم که قیمت اصلاحش ۵ یورو هست! تصمیم میگیرم در بارسلون یخورده شیک و پیک باشم و البته این کمی خرج دارد وارد آرایشگاه شده و به آرایشگر که پسری عرب زبان هست عکس لیونل مسی را نشان میدهم و بعد از ۵ دقیقه اصلاح سر تمام میشود، نگاهی به خودم در آینه می اندازم که شبیه گاو چرانها شده ام و نگاهی به عکس مسی و نگاهی به آرایشگر! وی که تعجب من را دیده با لبخند میگوید آمیگو دیس ایر نیو مدل! در دلم میگویم نیو مدل بخورد در اون فرق سرت! خلاصه با مدل موی خروسی و تی شرت جدید و همان کتونیهای سفید خودم صفایی به خودم داده و زیاد سخت نمیگیرم و وارد خیابان شلوغ و معروف رامبلا که بهترین مکان توریستی در بارسلون هست وارد میشوم
خانم اشنایدر و جنگ جهانی دوم
خونه ای که در اون ساکن هستم در یک منطقه بسیار آرام قرار دارد و پر از درختانی هست که پرنده ها از صبح تا شب در حال آواز خواندن هستن ، هر روز برای دوچرخه سواری به اطراف خونه میرم و سعی میکنم انرژی های منفی رو به پدال های دوچرخه وارد کنم و انرژی مثبت رو از طبیعت بگیرم ..
و ساعت هایی که به دوچرخه سواری میرم مشخص است و هر روز باید عرض خیابان گرا اشتراسه رو طی کنم تا به پارکی که در انتهای خیابون هست برسم و اکثرا خانمی مسن با موهای جو گندمی رو در روی نیمکت پارک میبینم و گه گاهی به هم یه گوتن تاگی میگیم (روز بخیر )
دیروز بعد از دیدن خانم مسن با یک لبخند بزرگ روی صورتم جلوتر میرم و خودم رو معرفی میکنم :
ایش بین بنیامین
ایش کومن آس دوم ایغان!
(بنیامین هستم اهل ایران)
و او با لحجه بسیار زیبا با من انگلیسی صحبت میکند و از گذشته اش برام تعریف میکنه و کارهایی که کرده و بیشتره عمرش رو در اداره پست کار کرده و به همین خاطر از نحوه کار کردن پست چی های الان شاکیه! خانم اشنایدر ۸۲ سالشه ولی از من حواس جمع تر !
وقتی من از خودم و سفرها بهش میگم میبینم که ابروهایش رو به موهای جوگندومی اش نزدیک میکفند و میگوید آیا برلین هم رفتی؟
میگم بله ۳ بار؟
میگه: خوشبحالت من هنوز موفق نشده ام برلین را ببینم و فقط از تلوزیون برلین را دیدم ! میپرسم چرا! دلیلش چیه! برلین که فقط ۶ ساعت از اینجا دوره؟
میگه: وقتی ۸ سالم بود ما در نزدیکی شهر کلن زندگی میکردیم و من جنگ جهانی دوم رو به یاد دارم مادرم روزها در زمینهای کشاورزی سیب زمینی می کاشت و شبها در پناهگاه که از بتن سرد ساخته شده بودن کنار من بود وقتی جنگ تموم شد پدرم که در برلین سرباز بود کشته شد و مادرم بعلاوه کاشتن سیب زمینی در زمینهای کشاورزی مشغول باز سازی خانه های جنگ زده ها بود بخاطر همین عمر من و خانواده ام در همین اطراف گذشت و بخاطر اینکه نمیخوام صحنه های جنگ در ذهنم دوباره تداعی بشه نخواستم به برلین برم… نگاهی به خانم اشنایدر میکنم و از کوله پشتیم کاغذی رو پیدا میکنم و روی کاغذ موزه ها و ساختمونهای مهم برلین و رودخانه اسپری را میکشم و درباره برلین براش توضیح میدم که الان تبدیل شده به سهر ۷۲ ملت و… خانم اشنایدر کلی ذوق میکند و لبخند میزند، .
.
فردای آن روز دوباره در روی همان نیمکت خانم اشنایدر رو میبینم که با دست به من اشاره میکنه و شکلاتی رو به من میده و کلی بخاطر اطلاعات برلین از من تشکر میکنه …. .