سفر با دوچرخه از یزد به اراک (قسمت چهارم)

سفر با دوچرخه از یزد به اراک (قسمت چهارم)

سفر با دوچرخه از یزد به اراک (قسمت چهارم): یکی از اتفاقاتی که در هنگام رکاب زدن در جاده‌ می‌افتد خلوت با خود و اندیشیدن است. شاید این حالت در زندگی روزمره کمتر پیش‌ بیاید. آن‌قدر مشغله و دل‌مشغولی با اسباب فنّاوری و کار و … هست که آدم فرصتی برای با خود بودن پیدا نمی‌کند. رکاب زدن در جاده‌های طولانی این فرصت را در زمانی طولانی به دوچرخه‌سوار می‌دهد. جاده، اضطراب‌ها و نگرانی‌ها و ناامیدی‌های مسافرش را می‌گیرد و به‌جای آن‌ها امید، میل به زیستن و شادی را جایگزین می‌کند و درس تلاش برای رسیدن را به‌خوبی به مسافرش می‌آموزد.
صبح در هوای فرح‌بخش خوانسار، به اداره ورزش و جوانان می‌رویم. به گرمی از ما استقبال می‌شود. می‌گوییم از شهر شما خوشمان آمده و می‌خواهیم یک‌شب دیگر هم اینجا بمانیم. جایی برای اتراق و استحمام می‌خواهیم. با توجه به اینکه کارت فدراسیون دوچرخه‌سواری را داریم موافقت می‌کنند و بک سوئیت در هتلی مجلل به ما تحویل می‌دهند. خوبی شهرهای کوچک همین است. کاغذبازی و نه و نمیشه و نامه می‌خواد و جا پره و رئیس رفته مسافرت و در قفله باز نمیشه و الی آخر ندارد. به هتل می‌رویم و سفرمان از «ادونچری» به «لاکچری» تغییر هویت پیدا می‌کند! از قلعه خرگوشی به سوئیت شیکِ هتل می‌رسیم.

ولی حقیقت این است که هیجان و خلوت و هیجانِ شب پرستاره قلعه، خیلی بیشتر به ما می‌چسبد. فقط حیف که قلعه خرگوشی حمام نداشت که هیجانمان توأم با تمیزیِ تن باشد. در چشم برهم زدنی سوئیت پر می‌شود از خرت‌وپرت‌های کیف‌های روی دوچرخه‌هایمان و به قول بچه‌ها انگار در اتاق‌ها انفجاری روی‌داده و هر تکه از وسایلمان به گوشه‌ای می‌افتد. یک دوشِ آبجوش، گردوغبار خستگی گردنه‌ها را از تن و روحمان می‌زداید. عصر به گردش و‌گشت و گذار در شهر خوانسار طی ‌می‌شود و ملاقات با یک دوستِ مهربان. در شهر دوچرخه‌ای دیده نمی‌شود جز رخش‌های سرحالِ ما. یک خیابان اصلی در شهر است که در دالانی از شاخه‌های درخت قرارگرفته و تونلی سبز و طبیعی را ایجاد کرده است.

تعریف مراسم محرم و تعزیه و شبیه‌خوانی این شهر را هم می‌شنوم و همین‌طور زیبایی خاصش در تابستان. به خانه قدیمی حبیبی‌ها، سرای پدری، پارک سرچشمه، آسیاب آبی و کوچه‌پس‌کوچه‌های خوانسار سر می‌زنیم و بستنی سنتی می‌خوریم. هوا عالی است. هم‌سفری‌ها کلی گز که یکی از سوغات اصلی اینجاست را از فروشگاه عصار که قدیمی و این‌کاره است ابتیاع می‌کنند. بیشتر کوچه و خیابان‌های این شهر سربالایی و سراشیبی است. آن‌طور که شنیدم گویش مردم اینجا هم خاص و متفاوت و نزدیک به زبان کردی است. تا نیمه‌شب در شهر که دیگر کاملاً خلوت شده قدم می‌زنیم. یک خودرو جلوی پایمان ترمز می‌کند و راننده از ما می‌پرسد: داداش اینجا قهوه‌خونه سنتیش کجاس ما بریم یه قلیون با توتون خوانسار بزنیم؟ ما هم سری تکان می‌دهیم و ابرو بالا می‌اندازیم.  امشب هم این‌گونه سپری می‌شود و اتفاقات خوبش در ذهن برای همیشه ثبت می‌شود. فردا اما برای ما، روز دیگری است.

بعد از اقامت در شهر خوانسار، بار و بنه را از روی دوچرخه‌ها برداشته و در شهر دور می‌زنیم. اینجا یکی از خانه‌های قدیمی خوانسار است.

صبح از خوانسارِ زیبا دل می‌کنیم و به طرف گلپایگان رکاب می‌زنیم. جاده با شیب دلگشایی ما را بعد از پیمودن ۲۵ کیلومتر به آغوش گلپایگان می‌رساند. از «ارگ گوگد» دیدن می‌کنیم و راهی «خمین» می‌شویم و از اینجاست که ماجراها آغاز می‌شود. خروجی گلپایگان یک موتوری می‌پیچد جلوی ما و یک بسته میوه خشک به ما هدیه می‌دهد. مهدی آقای از بچه‌های کوهنورد و دوچرخه‌سوار گلپایگان است. می‌گوید: کباب گلپایگان معروفه بیاین بریم ناهار مهمون ما باشین. ما دلمان می‌خواهد اما هم صبحانه زیاد خوردیم هم باید مسیر را ادامه  دهیم و از سر اکراه و ناچاری و برخلاف قانون و سنت همیشگی‌مان! این دعوت را رد می‌کنیم.

اما اصولاً رد کردن دعوت‌ها در مرام‌نامه‌ی دوچرخه‌سوارانِ جهانگرد کاری نکوهیده و مذمت شده است. به جاده‌ای می‌رسیم که سر شیطنت را باز می‌کند و هی پیچ‌وتاب کنان به بالا و بالا‌تر می‌رود و نفسمان را می‌گیرد. آفتاب هم که سوزنده‌تر از روزهای قبل است. در حین رکاب زدن متوجه می‌شوم که طوقه عقب چرخ، حسابی گیر دارد و نمی‌چرخد. با هر مشقتی خودم را به بالای گردنه می‌رسانم و آنجا می‌بینم که پنج سیم از سیم‌های طوقه عقب، شکسته و طوقه تاب برداشته است. با این وضعیت اصلاً امکان ادامه حرکت نیست. به پیشنهاد دوستانِ هم‌سفر به مهدی آقا (دوستی که در گلپایگان با او آشنا شدیم و دعوت به کبابش را رد کردیم) زنگ می‌زنیم و ایشان هم می‌گوید اصلاً نگران نباشید من یه دوچرخه‌ساز می‌شناسم و با لوازم میارمش بالا پیش شما.

این‌هم از امداد‌ دوچرخه کوهستانی که به لطف یک دیدار ساده در جاده میسر می‌شود. نیم ساعت بعد مهدی آقا و دوست دوچرخه‌ساز از راه می‌رسند و دوچرخه در بالای گردنه تعمیر و سیم‌های شکسته تعویض و طوقه تاب‌گیری می‌شود. این‌هم به خیر می‌گذرد. تا قصد ادامه حرکت را داریم اولین پنچری سفر برای دوچرخه یکی از بچه‌ها اتفاق می‌افتد. خدا امروز را به خیر کند! مشغول تعویض تیوب دوچرخه‌ایم که باد شدیدی وزیدن می‌گیرد و دوچرخه من را که خیلی مظلوم روی جکش پارک شده، بلند می‌کند و  بعد از دو تا معلق روی زمین پخشش می‌کند و یکی از جک‌هایش را می‌شکند. چرا این‌جور می‌کنی آخر ای بادِ نامهربان؟ حالا که به سراشیبی رسیده‌ایم باد مخالف با شدت زیاد و سرعت چهل تا پنجاه کیلومتر در ساعت می‌آید توی سروصورتمان. لذت شیب به کاممان تلخ می‌شود.

شدت باد طوری است که چند بار نزدیک است باد من و دوچرخه و بار را باهم بلند  و پخش کنار جاده کند. حالا در این هیر و ویر و عدم کنترل روی دوچرخه یک ماشین آمده کنار من و راننده چیزی می‌گوید که من به خاطر شدت باد نمی‌شنوم و آن بنده خدا هم اصرار دارد روی سؤالش و من هم در آن شیب تند و باد مخالف و جاده خراب همه‌ی تمرکزم روی کنترل دوچرخه است. در دلم می‌گویم: بابا خواهشا برو بذار حواسم به روبروم باشه الان وقتش نیست به خدا.
تشنه و کوفته به پایین شیب می‌رسیم و حالا باید در جاده کفی با باد شدید دست‌وپنجه نرم کنیم. ساعت حدود ۶ عصر بالاخره بعد از عبور از هفت‌خوانِ باد مخالف و سربالایی و آفتاب سوزان و پنچری و خرابی دوچرخه و تشنگی و گرسنگی به خمین می‌رسیم. در بدو ورود یک ماشین کنار من حرکت می‌کند و سرنشینش می‌گوید بارهاتون داره میریزه، ترمز می‌کنم و از دوچرخه پیاده می‌شوم و به عقب دوچرخه سر می‌زنم و می‌بینم هیچ خبری نیست. آن‌ها را می‌بینم که بالاتر دارند مسخره می‌کنند و می‌خندند. خیلی ممنون!

به اولین میدان شهر که می‌رسیم برای خوردن آب و استراحت توقف می‌کنیم و دوچرخه‌ها را پارک می‌کنیم که باز باد عصبانی دوچرخه من را کله‌پا می‌کند که در اثر این واژگونی درِ کیف جلوی دوچرخه باز شده و دوربین عکاسی و کلی خرت‌وپرت دیگر به داخل جوی آب می‌ریزد و لنز دوربین من می‌شکند. این هم یکی دیگر از بدبیاری‌های امروز.

از خمین به اراک رکاب می‌زنیم. بعد از گذشت ده روز و حدود ۷۵۰ کیلومتر رکاب زدن در دشت و کویر و گردنه‌ها و گذر از ده‌ها شهر و روستا و آشنایی با دوستانی‌ تازه و عبور از اتفاقاتی متعدد و خوردن غذاهای گوناگون و سینه‌به‌سینه شدن با باد سرسخت و سربالایی‌های سخت و آسان و سراشیبی‌ها در حالت افتان‌وخیزان، و خواب در چادر و قلعه و خوابگاه و هتل و کوه و بیابان، و دیدار با اجنه و انسان، سفر ایران‌گردی ما با دوچرخه در شهر اراک به پایان می‌رسد.

دوچرخه‌ها همچنان طوقه می‌چرخانند و شیهه می‌کشند و میل به تاختن دارند اما با پایان سفر، ساعات کار و روزمرگی آغاز می‌شود و بالاجبار باید به چرخه‌ی کسالت‌بار زندگی شهری بازگشت. به نگارش درآوردن لحظاتی از این سفر تلاشی است برای هم‌سفر کردن خواننده‌های مشتاق، که به هر علت امکان این‌چنین سفرهایی برایشان مهیا نیست. هرچند «شنیدن کی بود مانند دیدن» اما به‌هرحال « وصف العیش، نصف‌العیش».

سفرنامه ها

اپیزود ۲۱: سفر با ماشین کتاب 976 روز در پس کوچه های اروپا کشور پرتغال الماسهای آفریقایی

بیشتر بخوانید

ورود | ثبت نام
شماره موبایل یا پست الکترونیک خود را وارد کنید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
رمز عبور را وارد کنید
رمز عبور حساب کاربری خود را وارد کنید
برگشت
درخواست بازیابی رمز عبور
لطفاً پست الکترونیک یا موبایل خود را وارد نمایید
برگشت
کد تایید را وارد کنید
کد تایید برای شماره موبایل شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد تا دیگر
ایمیل بازیابی ارسال شد!
لطفاً به صندوق الکترونیکی خود مراجعه کرده و بر روی لینک ارسال شده کلیک نمایید.
تغییر رمز عبور
یک رمز عبور برای اکانت خود تنظیم کنید
تغییر رمز با موفقیت انجام شد