- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-03
یک مسافر اتوبوس
اتوبوس را دوست دارم. برای بعضی آدم ها سفر با اتوبوس نماد فقر است نماد آدمی که آنقدر وقتش ارزش ندارد تا یک بلیط هواپیما بگیرد.
برای من اما قضیه فرق میکند. اگر نخواهم فلسفیش کنم تجربه ای است که در زندگی عادی نمیتوان پیدا کرد. اختلاط ناخواسته طبقه بورژوا است با طبقه کارگر.
در اتوبوس آدمهایی را میبینی که در زندگی عادی هیچگاه گذرت به آنها نمیفتد. آدمهایی که سر قیمت بلیط چانه میزنند اما وقتی سوار میشوند میخندند. من هی از خودم میپرسم چطور آدمی که پول بلیط ارزان ترین وسیله نقلیه را ندارد میتواند بخندد ؟
صندلی بغل دو مرد و یک پسر کوچک هستند که از ساز و دهلشان که به سختی در عقب اتوبوس جا میشود حدس میزنم نوازنده دوره گرد باشند. پسرشان یک جا نمینشیند و پدر برای آرام کردنش به او تکه ای نان و پنیر میدهد. نگاهش میکنم و نگاهم میکند. نان و پنیر را نصف میکند و به من تعارف میکند. کرونا را بهانه میکنم و دست رد به سینه اش میزنم. بچه ای که نان و پنیرش را با غریبه ای نصف میکند چگونه بزرگ شده است؟
مرد دیگر با هزار خواهش توانسته است بلبل فالگیرش را به داخل اتوبوس بیاورد.
با هم که حرف میزنند به سختی زبانشان را میفهمم ما در یک کشور زندگی میکنیم اما فاصله مان بسیار دور است. مرد به من سلام میکند و من پاسخ میدهم.
از فاصله میپرسد و کم کم صحبت آغاز میشود. آنقدر حرف میزنیم تا هیچ نماند که ندانیم از هم. او از سازی که سر چارراه میزند و زندگی سخت تهران میگوید و من از درس و کار.
زن, مرد را رها کرده است و بار بزرگ کردن بچه بر روی شوهر افتاده است. تنها سه سال بیش از من سن دارد اما گویی سی سال بیشتر تجربه کرده است و البته که بهای تجربه اش صورت چین خورده و آفتاب سوخته ای است که سنی بیش از ۵۰ را نشان میدهد.
مرد دیگر میگوید بگذار برایت فال بگیرم. نیت کن و قناری برایم فال میگیرد.
فال میگوید که در آینده پولدار میشوی اما راه سختی در پیش داری. و من با خودم مرور میکنم ان مع العسر یسرا .
کی میشود من نیز به یسری برسم ودر عسر نمانم.
کی میشود من هم با نان و پنیری بتوانم بخندم؟
در افکارم غرق میشوم و میبینم که به مقصد رسیده ایم. پسر بچه از پشت شیشه با چشمانش میخندد و من به فکر فرو میروم که تنها تفاوت جایگاه من و او فقط شرایط است……