- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-12-03
ایستگاه
هر روز در ایستگاه اتوبوس می دیدمش تا این که یک روز
بر خلاف همیشه ، دیدم که روی پاهایش خم شده بود . ناخودآگاه منتظر بودم که هر آن به نیمکت پشت سرش تکیه بدهد و من بتوانم چهرهی در خور توجه اش را زیر نور ملایم ایستگاه ببینم ؛ اما ، صاف ننشست . حتی اگر می خواست بند کفشش را ببندد ، تا حالا باید کارش تمام می شد . دستانش به هم نزدیک بود ؛ اما هیج کاری نمی کرد . اگر می خواست خستگی در کند هم وقتش بود که کمر صاف کند و بیخیال تکیه کند تا اتوبوس هشتصد و یک از راه برسد . او مثل همیشه به حالت دو به سمتش برود و صدای تق تق پاشنه ها در فضای ایستگاه بپیچد . اما این طور نشد . تقریبا روی زانوهایش دراز کشیده
و دستهایش شل و بی حال ، لای پاهای از هم گشوده اش آویزان مانده بود . موهای بلند خوشرنگش زیر نور ایستگاه ، سایه روشنِ براقِ زیبایی داشت . صورتش در پناه انبوه موهای لخت و ابریشمینش دیده نمی شد . نه تنها من ، که هرکسی از آنجا رد می شد می توانست بفهمد که چقدر بی رمق و مستآصل است . طاقت نیاوردم ؛ نمی توانستم اورا در این حال ببینم . نگاهم را از روی شانه هایش برداشتم تا بیش از این سنگینی نگاهم اورا معذب و در حالت بد فحشی نثارم نکند ! حواسم را به اطراف دادم حتی نفسهایم را با احتیاط می کشیدم که مبادا باعث ناراحتیش شوم . تا رسیدن اتوبوس دقایقی مانده بود . نکته ای به ذهنم رسید . مجبور شدم دوباره نگاهش کنم . بله ، درست دیده بودم . کیف مشکی که همیشه بندش را روی شانه ی چپش می انداخت و خودش را روی زانویش می گذاشت ، نبود . همان کیف برندِ دیوید جونز که مارکش همیشه تو چشمم می خورد و من بارها خوانده بودمش . یعنی دلیل ناراحتیش همین بود ؟ شاید کسی کیفش را زده بود . یا شاید محل کارش جا گذاشته و حالا حوصله نداشت این همه راه را برگردد . مطمئن نبودم چه پیش آمده است . نگاهم را به مسیری که قرار بود اتوبوس بیاید سپردم . دیر کرده بود . به ساعتم نگاه کردم . ثانیه ها کش آمده بودند . انگار نمی خواستند بگذرند و بروند . از طرفی دلم می خواست گوشی را از جیبم در بیاورم و ازاین ژست منحصر بفرد دختر خانم ، عکس بگیرم . از نیم دایره روشن جلوی نیمکت و سایهی تاریک زیر پاهایش خوشم آمده بود . وسوسهی گرفتن عکس مثل خوره به جانم افتاده بود . معلوم نبود کِی و کجا همچین سوژهی نابی بدست بیاورم . می توانستم با اشتراک گذاشتن این عکس در گروه عکاسی که در فیس بوک عضو بودم عرض اندام کنم و خودم را در شکار لحظه به رخ دوستان بکشم و در عین حال می ترسیدم که مثل دفعهی آخر که قصد داشتم از مردی در پارک که منقل را آتش انداخته بود و با یک دست مشغول کباب کردن گوشت بود و با دست دیگر سگ گرسنه را با چوب بلندی میزد فحش بشنوم . اما این وسوسهی لعنتی ول کن نبود . گوشی را با تردید از جیبم برداشتم . صدای بلند گو را قطع کردم . و رفتم روی دوربین . صدای ضربان قلبم را آشکارا می شنیدم . شقیقه هایم می زد . دوربین گوشی را رو به دختر جوان تنظیم کردم . نفس را در سینه ام حبس کردم و تمام توانم را در انگشتم جمع کردم و کلیک کردم . دختر جوان اصلا متوجه نشد . انگار دراین دنیا نبود . ترس و کنجکاوی من جای خودش را به دلسوزی و ترحم داد . می خواستم یک جور سر صحبت را باز کنم . مثلا بگویم :
– هوا سرده شده … این طور نیست ؟
یا بگویم :
خیلی وقته که منتظر اتوبوس هستید ؟
اما نپرسیدم . کاش می شد کار نادرستم را طوری جبران کنم و مثلا بپرسم :
– ببخشید … حالتون خوبه ؟ می تونم کمک تون کنم ؟
اما زبان دردهانم نچرخید و ترسیدم عکس العمل بدتر از قبلی ببینم و شبم خراب شود !
اما ، این طور هم که نمی شود بی تفاوت بود ! چرا صاف نمی نشیند و مثل شب های قبل به نیمکت آبیِ نفتی تکیه نمی دهد ؟ گاهی پیش آمده بود که ببینم آیینهی کوچکی از کیفش در می آورد و زیر نور بالای نیمکت ایستگاه نگاهی به خودش میاندازد و با ناخنش گوشههای لبش را تمیز میکند . یا ماتیک سرخ را به لبهای برجسته اش می مالد . سیگار کشیدنش را هم دیده بودم . سیگار را لای انگشتان ظریف و کشیده اش می گذاشت و با فندک عروسکی روشن می کرد و دودش را آهسته از لبهای غنچه شده اش بیرون می داد . اما امشب گویا قصد ندارد از روی زانوهایش بلند شود ! به ساعتم نگاه کردم .امشب اتوبوس هم مثل شب های قبل به موقع نیامده بود . از جایم بلند شدم و به سمت مسیری که قرار است اتوبوس بیاید می روم و راه رفته را قدم زنان ّبرمی گردم و این کار را مدتی پشت سر هم تکرار می کنم . باخودم می گویم الان است که بگوید :
– بشین …چقدر راه میری …سر گیجه گرفتم
اما آب از آب تکان نخورد و زن کوچک ترین حرکتی نکرد . یا صدایی از لابلای موهای آویخته اش به گوشم نرسید . در این رفت و آمد که از ایستگاه فاصله گرفته
بودم ، دختر را دوباره دیدم . مثل عکس قاب گرفته در نمایشگاه دوسالانهی مشهور بود . سردم شد . احساس سرما در پشتم بالا می خزید و پایین می آمد . گوشی را داخل حبیب کُتَم لمس کردم . دلم خواست ببینم عکس دزدکی من چطور از آب در آمده است . پشت به زن رو به اتوبوس نیامده قدم می زنم و به گالری گوشی نگاهی میاندازم . برخلاف انتظارم عکس بسیار زیبا و حرفه ای شده بود . قند توی دلم آب شد . گوشی را سرجایش در جیبم گذاشتم . صدای ترمز ماشین در آنسوی خیابان توجهم را جلب کرد . ماشین تشریفاتی مشکی پارک کرده بوده . دو مرد چهار شانهی قدبلند کت شلواریِ مشکی پوش با عجله سمت ما می آمدند . این سو آن سویِ خیابان را نگاه کردند و رد شدند سمت ما . ترس شدیدی به دلم چنگ انداخته بود جرعت نفس کشیدن را نداشتم . خودم را گوشهی نیمکت چسباندم . اما چیزی که برایم عجیب بود ، این بود که خانم اصلا سرش را بلند نکرد و نگاهی به دور و برش نیانداخت ! . انگار در همان حالت خشک شده بود . شاید مست و نشئه و بی هوش و حواس بود ؟ هیچ حرکتی از وقتی دیده بودم ، نکرده بود . دومرد ، دیگر پای نیمکت رسیده بودند . ابروهای گره خورده و نگاه غضبناکشان بند دلم را پاره می کرد . بی اختیار گوشی را توی جیبم محکم فشار می دادم و سعی کردم به طرف دیگر نگاه کنم . از گوشهی چشمم دیدم که دو مرد از دوطرف زیر بغل های زن را گرفتند و بدون گفتن حرفی اورا کشان کشان همانطور که سرش خم بود و موهای زیبایش دور صورت و گردنش ریخته بود و با هر قدم مردان تاب می خورد ، به سمت ماشین بردند . زن جوان بدستشان کشانده میشد . نوک کفش های پاشنه بلند روی آسفالت ، مثل دو جسم سخت کشیده می شد و صدا “خِرت ” مداوم به گوش می رسید . مثل مانکن مستعملِ از رده خارج یک لباس فروشیِ در حال تعویض دکوراسیون ، روی صندلی عقب انداختند . ماشین حرکت کرد . اما بعد از مسافت کمی انگار پشیمان شده باشند دور زد و برگشت . درست جلوی پای من توقف کرد . مردی که عینک سیاه به چشم زده بود و کراوات مشکی داشت از شیشهی پایین کشیده شده ، مرا صدا زد و گفت :
– هی … تو …
با لکنت گفتم :
– بله ؟
گفت : شتر دیدی …ندیدی ! وگرنه …
و بعد ماشین گاز خورد و یک باره از جا کنده شده و رفت و مرا هاج و واج سر جایم رها کرد .
سعی کردم افکارم رامرتب کنم . اما مگر می شد ! هیجان دیدن صحنه ای که همیشه در فیلم ها می دیدم مرا در جا میخکوب کرده بود . تکلیف خودم را نمی دانستم به ساعتم نگاه کردم . عجیب بود ، که این همه وقت حتی یک اتوبوس هم رد نشده بود . به طرف دیگر خیابان نگاه کردم از چهار راه فاصلهی چندانی نداشتم . تابلوی قرمز ایستگاه پلیس که مثل چراغ دیوار کوب همیشه روشن بود ؛ را بالا سر ساختمان دیده بودم . اما چیزی که مرا می ترساند تهدید مرد بود . حوصلهی درد سر نداشتم . اصلا چرا سری که درد نمی کند را دستمال ببندم ؟ نمی دانستم دختر جوان درگیر چه ماجرایی بود . برای آدم معمولی که ماشین تشریفات نگه نمی دارد و نمی آیند با تشریفات ببرندش . هر چه بود اما ، ته دلم برایش سوخت . دلواپس حال و روز اَش شده بودم .
اگر برایش اتفاقی می افتاد ، دیگر نمی توانستم ببینمش . دلم برایش تنگ می شد . حرکاتش تماشایی بود و همان چند دقیقه توی ایستگاه سرگرمم می کرد . دلشوره لحظه ای رهایم نکرد . شاید گرفتار مافیای مواد شده بود . یا شاید … دلم نمی خواستم فکر بد بکنم از جایم بلند شدم و به سمت چهار راه رفتم و گوشی را داخل جیبم محکم لمس کردم .