- 1دقیقه زمان مطالعه
- 1401-11-03
سفر با دوچرخه از یزد به اراک (قسمت سوم)
سفر با دوچرخه از یزد به اراک (قسمت سوم): کمکم وضعیت آسفالت جاده بهتر میشود و باد سردی هم وزیدن میگیرد و حالِ خوب ما را خوبتر میکند. دقایقی بعد از استان یزد خارج و به استان اصفهان وارد میشویم. کنار یک شنزار وسیع توقف میکنیم و میرویم داخل فضای دشت و خودمان را میسپاریم به سکوت آسمانی ناب و آرامشبخشش. من کفشهایم را از پا بیرون آورده و پابرهنه روی خاک دشت برای مدتی قدم میزنم. بعد از ساعتها رکاب زدن، این پیادهروی با پایبرهنه، لذتبخش و انرژی افزاست. بعد از لختی استراحت و توقف، دوباره به جاده برمیگردیم و شنزار را به تنهاییاش میسپاریم.
حدود ساعت ۴ عصر به شهر «ورزنه» وارد میشویم. اولین شهر و آبادی استان اصفهان بعد از پشت سر گذاشتن یزد این منطقه است. چیزی که در نگاه اول جلبتوجه میکند پوشش زنهای شهر است که همه چادر سفید بر سردارند و آنطور که روی تابلوی ورودی شهر نوشته است اسم دیگر اینجا «شهر فرشتگان سفید» است. امروز هشتاد کیلومتر رکاب زدیم. در مسیر چند توریست دوچرخه سوار اروپایی را هم میبینیم که به سمت مخالف ما درحرکت هستند. بعد از سه روز رکاب زدن و در گردوغبار و غرق عرق شدن نیاز مبرمی به یک دوش آبگرم داریم که این شهر بهترین مکان برای رفع این حاجت است. شب را در ورزنه به صبح میرسانیم و صبح علیالطلوع راهی شهر بعدی یعنی «اژیه» میشویم که ۲۵ کیلومتر با ورزنه فاصله دارد.
هوا گرم و آفتاب سوزان است. بعد از یک ساعت به اژیه میرسیم. برای خرید جلوی یک بقالی کوچک توقف میکنیم،حاجآقای فروشنده با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکند و میگوید: «الّا و بلّا باید بییِن چای بخورین». ما هم ازخداخواسته مهمان آقای محسنی میشویم. باروی باز و چای و میوه پذیرایی میشویم و گپی میزنیم و عکسی میگیریم و مشغول خداحافظی هستیم که ناهار دعوت میشویم به منزل یکی دیگر از اهالی شهر که فامیل ایشان هم محسنی است. خیلی از اهالی اژیه همین نام فامیلی را دارند. ما فقط میخواستیم از این شهر عبور کنیم و انگار قسمت این است که بمانیم و مهمان مردم میهماننواز این شهر باشیم. چه از این بهتر؟
میرویم خانه آقای محسنی دوم و در چشم برهم زدنی سفره مهربانی ایشان پهن و کاسه کال جوش و نان خشک محلی در آن چیده میشود. یک ظرف شیره انگور هم توی سفره است که پیشنهاد میکنند روی کال جوش بریزیم، ترکیبش عالی میشود. اینجا بهجای کشک در کال جوش «ماستینه» میریزند که طعم آن را خیلی لذیذتر میکند. بعد از ناهار هم نوبت میوه است و بعد هم پیشنهاد میکنند که همین اتاق بغلی میتوانید استراحت کنید و بخوابید که این را دیگر رد میکنیم. گرچه کال جوش حسابی خوابآور است. از میزبانان مهربان خداحافظی کرده و راهی جاده میشویم. درراه هرکدام از اهالی شهر ما را میبینند باروی باز از ما استقبال میکنند و با لبخندی بر لب با لهجه شیرینشان میگویند: بریم خونه؟
۷۵ کیلومتر تا اصفهان مانده است و ازاینجا به بعد در جاده اصلی هستیم. ماشینها با بوقهای ممتد، محبتشان را به گوش ما نثار میکنند! ولی شاید نمیدانند که بوق زدن برای آنها فشردن یک دکمه است و برای ما به هم خوردن تعادل و اعصاب و آرامش. جاده کفی و یکنواخت است و با سرعت ۲۵ تا ۳۰ کیلومتر در ساعت، رکاب میزنیم. هرچه به غروب نزدیکتر میشویم رکاب زدن لذتبخشتر میشود. هوا تاریک میشود و هنوز جایی را برای اتراق شبانه پیدا نکردهایم. تصمیم گرفته میشود که تا ورودی شهر رکاب بزنیم تا شاید جایی پیدا شود. چراغها را روشن کرده و در تاریکی بهپیش میرویم. ده کیلومتری شهر برای شام توقف میکنیم، یک نفر آدرس روستای اصفهانک را به ما میدهد که آنجا مکانی است به اسم مجتمع فرهنگی دارالقرآن که اتاق برای اتراق دارد.
حدود یک کیلومتر دیگر که رکاب میزنیم به دارالقرآن میرسیم که باغی است بزرگ با درختان کهنسال که در انتهای آن یک عمارت زیبای قدیمی قرار دارد. مسئول آنجا که ازقضا خودش هم دوچرخه سوار حرفهای است به گرمی از ما استقبال میکند و یک اتاق بزرگ در همان عمارت را با همه امکانات در اختیارمان میگذارد. به عینه بارها و بارها تجربه کردهام که در سفرهای اینچنین (با دوچرخه یا پیاده) اتفاقاتی برای مسافر میافتد که سلسهوار او را به پیشامدهای خوب و خوبتر راهنمایی میکند.
خداوند مسافر را دوست دارد و زمین و زمان را برایش هموار میکند. در این مدت دیگر حساب روزها و زمان را ازدستدادهایم و نه میدانیم امروز چندشنبه است و نه میدانیم که چندم است. فقط شب که میخواهم این سفرنامه را بنویسم باید به تقویم رجوع کنم تا حساب روز و ماه دستم بیاید. از اخبار اتفاقات هم که بیخبریم و البته که بیخبری هم خودش عالمی دارد که باید درکش کرد و لذت برد. آرامش واقعی را اگر بخواهم تفسیر و تعبیر کنم، همین اتفاقی است که ما در بطن آن قرار داریم و تجربهاش میکنیم.
بعد از یکشب خوب، صبح زود میرویم طباخی و کلهپاچه میخوریم. بههرحال بدن در شرایط سخت به رسیدگی بیشتر نیاز دارد. بعد از صرف صبحانه دوباره پایدررکاب کشیده و بقیه راه را تا شهر اصفهان یکسره رکاب میزنیم. بهمحض ورود به شهر، اول به پل خواجو و بعد چهارباغ و هشتبهشت و بعد هم راهی نقشجهان و عمارت عالیقاپو میشویم. لبحوضِ میدان نقشجهان نشستهایم که یک خانواده میآیند و میپرسند دوچرخه ها کرایهایه؟ دوری چنده؟ میگوییم بفرمایید صلواتیه.
آنها که مثل خودمان اهل تعارف نیستند هرکدام یکی از دوچرخه ها را برداشته و دور میدان میتازند. البته خوشبختانه خورجینهای پر از بار را از روی دوچرخهها برداشتهایم وگرنه حتی تکان دادن دوچرخه ها هم برای آنها مشکل است، چه برسد به رکاب زدن. بچههای خانوادهی اصفهانی که یک پسر و یک دختر هستند، دوچرخه را برمیدارند و میروند به دور زدن دور میدان نقشجهان. مادرشان هم مینشیند به دعا کردن برای ما که انشاءالله ماشین شاسیبلند بخرید و داماد بشید و … و اینگونه هزینهی کرایه کردن دوچرخه ها را با دعا و آرزوهای خوب برای ما پرداخت میکند.
ظهر که از راه میرسد تصمیم میگیریم ناهار «بریانی اصفهان» بخوریم. این غذا متعلق به شهر اصفهان است و مشهورترین غذای سنتی اصفهان به شمار میآید. غذایی است چرب لذیذ و مخصوص نهار که از گوشت خالص گوسفند تهیه میشود. طرز پخت آنهم اینگونه است که ابتدا گوشت بااستخوان را در آب به همراه پیاز و نمک و کمی ادویه مثل زردچوبه (نیمپز ) و سپس از استخوان جدا کرده و به همراه چربیهای خود گوشت چرخ میکنند و سپس در حجمهای اندک همراه با دارچین و نعنا خشک، در کفگیرهای مسی پهن و روی آتش زیر سینی مسی مخصوص که بر روی فر گازی قرار دارد کمی تفت میدهند و سپس همراه مغز گردو یا خلال بادام لای نانی چرب شده از آب همان گوشت و با مقداری جگرسفید و دنبهی پختهی چرخکرده که تزیین غذا بوده و به نام شش و دنبه شناخته میشود ، مصرف میکنند.
ترکیبی بسیار لذیذ و دلچسب . نان نیز اگر سنگک یا خانگی باشد مطبوعتر است. بعد از صرف ناهارِ چربوچیلی و سنگین، در خیابانهای شهر اصفهان، رکاب میزنیم. یک سری قطعات دوچرخه لازم داریم که به هر فروشگاه دوچرخه میرویم پیدا نمیشود. سری به کلیسای وانک میزنیم که صف کیلومتری دارد و موقع غروب نوبت به ما میرسد. شب، رکابزنان برمیگردیم به محل اتراقمان در اصفهانک. ماندن در شهرهای بزرگ برای ما کار معقولانهای نیست. هم هزینهها بالاست هم شلوغی و سروصدا و درهمبرهم بودنش برای ما آزاردهنده است. جای ما در همان جادههای فرعی و خلوت و شهرهای کوچک و روستاهای اطرافش است.
خودمان هم که هتل پنج ستاره سیار (چادر) و آشپزخانه و آشپز و مرکب و رختخواب و الباقی را داریم. پس چه حاجت به شهرهای بزرگِ شلوغ و دراندشت. شب شام سبکی میخوریم و باروبنه را جمع میکنیم که صبح علیالطلوع برویم در آغوش پرمهر جادههای باریک. بعد از خوابی عمیق و لذتبخش، طبق معمول ساعت ۶ صبح که هنوز آسمان روشن نشده بیدار میشویم و باروبنه را بر دوچرخههای منتظر گذاشته و پادررکاب میکشیم. از میان شهر اصفهان عبور میکنیم و در پارکی جنگلی صبحانه میخوریم.
جادهی پیش رو اتوبان شلوغی است که به سمت خوانسار و گلپایگان میرود. دیگر خبری از سکوت مبهم و شنیدنی جادههای فرعی کویر نیست. چهل کیلومتر رکاب زدهایم که یک موتوری در حال حرکت کنار ما میآید و از جیبش کشک درآورده و ما را مهمان میکند. بعد هم میگوید اگر قهوه میخورید و میلی به استراحت دارید باغ من کمی بالاتر است، ما هم که منتظر اینطور دعوتهای غیرمنتظرهایم با آغوش باز میپذیریم. کمی از نجفآباد بالاتر میپیچیم توی فرعی و مهماندوست تازهمان علی آقا میشویم. قهوه و چای و گپ و گفتمانی طولانی. علی آقا با لهجه شیرینش خاطرههای خندهداری تعریف میکند که اشکمان را درمیآورد. علی آقا قصاب است و میگوید: برم گوشت بیارم یه کباب چنچه مشتی بزنیم؟ بابا چه عجلهای دارین شما؟ دو سه روز بمونین دورهم باشیم.
ما هم که میدانید همیشه دلمان از این مهمان شدهها میخواهد اما خب، رسم سفر در جاده، ماندگاری نیست. تشکر کرده و خداحافظی میکنیم و برمیگردیم به جاده. در مسیر یک ماشین که متعلق به محیط زیست اصفهان است جلویمان توقف میکند و بعد از چاقسلامتی و گپی کوتاه به چای و میوه دعوت میشویم. عکسی به یادگار میگیریم. امروز باد با ما سر ناسازگاری دارد و حسابی با حرکت ما مخالف است. دست گذاشته روی سینهمان و میگوید: رکاب نزن که فایده ندارد. اما بااینحال، بهپیش میرویم و از سربالاییها و سراشیبیها عبور میکنیم تا به روستای تندران میرسیم. نزدیک غروب است و حدود صد کیلومتر رکاب زدهایم.
تصمیم میگیریم امشب را در درهای نزدیک روستا به صبح برسانیم. هیچ لذتی در این سفرها بیشتر از لذت در طبیعت چادر زدن و برافروختن آتش و آسمان شب را نظاره کردن نیست. آبونان و کنسرو میگیریم و به محل اتراق شبانه که بهدوراز روستاست میرویم. قبل از تاریک شدن هوا چادرها را برپا میکنیم و هیزم جمع کرده آتشی جانفزا مهیا کرده و دور آتش مینشینیم. سکوت و نور ماه و آسمان پرستاره به وجدمان میآورد و خستگیِ جنگ تنبهتن با باد را از تنمان به درمیکند. این آسودن، در پناه شعلههای گرم آتش و خلوت وسیع دشت، حالمان را چنان خوب میکند که انگار از صبح در بادی موافق و در سراشیبی طولانی رکاب زدهایم. این خلوت، این نزدیکی با آسمان و دشت و ماه و آتش، این سکوت افسانهای و این لحظههای ناب را تنها باید تجربه کرد تا لذتش را فهمید و چشید و درک کرد.
ششمین روز سفر را بعد از گذراندن شبی در چادر به صبح میرسانیم. جاده پیشِ رو فراز و نشیبهای بسیار دارد و باد هم مثل دیروز با بهپیش تاختن ما مخالف است و پرزورتر از قبل بر ما میتازد. دیشب در نزدیکی روستای تندران اتراق کرده بودیم و امروز به مقصد خوانسار رکاب میزنیم. بعد از یک سربالایی نسبتاً سخت، مهمان چای آتشی یک کشاورز در حاشیه جاده میشویم. آتش و گدا جوش و چای. میزنیم به در پررویی و چای دوم را هم میخوریم و گپی میزنیم و عکسی میگیریم. یک گردنه در مسیر است که هم سربالایی تندی دارد و هم کاملاً روبروی بادی است که در مخالف حرکت ما میوزد.
آهسته و پیوسته رکاب میزنیم. بادِ ماشینهای بزرگی که از کنارمان عبور میکنند تکانمان میدهد و تعادلمان را برهم میزند. اما پیمودن همین گردنهها و سربالاییهای تند هم لذت خودش را دارد. نزدیک غروب به بالای گردنه میرسیم. باد سردی از «خوانسار» به تنمان میوزد و به ما خوشآمد میگوید. حدود ده کیلومتر بعدی مسیر، سراشیبی است که دلبرانه ما را تا دل شهر خوانسار میبرد. اطراف جاده و در پناه کوههایی که هنوز رگههایی از برف در قلهشان مانده درختهای پرشکوه، زیباییشان را به رخ میکشند. شیب تند جادهی ورودی خوانسار خستگی رکاب زدن در سربالاییها را کاملاً از تن ما و دوچرخهها درمیآورد. خوانسار عجب شهر زیبایی است. پر از درخت و کوچههایی با پیچوخمهای بسیار و خانههایی که در دامنه کوه ساختهشدهاند و آسمانی پرستاره و درخشان. عسل و توتون و گز اینجا معروف است. شب را در خوانسار زیبا اتراق میکنیم.